قلب سیاه پارت اول
قسمت اول
هر لحظه ممکن است سرنوشت داستان زندگیات را عوض کند.
این جمله حکایت دختری است که توسط یه خانواده به عنوان فرزندخواندگی گرفته میشه و بردار ناتنیش با دیدنش به شدت ازش متنفر میشه و....... بقیشو خودت بخون فضولی موقوف.
مارلین
با عجله زیادی که داشت، پاشو به کف ماشین تکون میداد، درحالی که سرشو به پنجره ماشین تیکه داده بود چشماشو بست و آهنگی که داشت پلی میشد رو زیر لب زمزمه میکرد، با توقف ماشین چشماش خودبهخود باز شد.
+ خانومی رسیدیم.
با عجله و هیجان از ماشین پیاده شد، دل تو دلش نبود تا دختری رو که به فرزند خواندگی قبول کرده بود رو ببینه، آفتاب مستقیم به صورتش میخورد و چشماشو اذیت میکرد، سر جاش ایستاد و کلافه نفسشو بیرون فرستاد.
+ خانوم چرا ایستادی تو خیلی برای دیدن دخترمون هیجان داشتی.
برگشتم و به سمت ماشین رفت، درشو باز کرد و از داشبورد ماشین عینک دودیشو دراورد، عینک رو روی چشماش گذاشت و در ماشین رو بست، نفس عمیقی کشید .
_ عینکمو جا گذاشتم.
به راه افتاد، وارد حیاط یتیم خونه شدن « یتیم خونه ی غروب خورشید» با دیدن دختر کوچولویی که روی صندلی چوبی در حال تکون دادن پاهاش بود، لبخند بزرگی روی لباش نشست.
_ اون... اون دختر منه.
با قدمای بلند خودشو رو به دختر کوچولو رسوند، دختر کوچولو که تازه متوجه حضور زن شده بود، سرشو بلند کرد. لبخندی مهربونی زد و دستشو روی موهای دختر روبه روش کشید.
_ سلام دخترم.
لبخند بزرگی روی لب های دختر کوچولو نشست.
|_ سلام
مدیر یتیم خونه از اتاقی همراه با چمدون دستی کوچیکی اومد بیرون، با دیدن خانواده ی جدید دختر کوچولو با خونسردی و دلگرمی سلامی داد.
- پس بلاخره اومدین، نمیدونین این بچه چقدر دوست داشت تا زودتر میومدین دنبالش.
شوهر مارلین به سمت مدیر یتیم خونه رفت و چمدون کوچکی که برای دختر کوچولو بود رو از دست مدیر یتیم خونه گرفت.
+ ممنون.
مارلین از اینکه الان صاحب یه دختر شده بود محکم دختر کوچولو رو تو آغوش خودش کشید.
_ چقدر خوشحالم که دارمت جویسم.
دختر کوچولو با شنیدن اسمی که اونو باهاش صدا کرد زیر لبش زمزمه کرد.
|_ جویس.
+ از اسمت خوشت میاد جویس؟
مارلین جویس رو از خودش فاصله داد و اشاره به شوهرش کرد و گفت.
_ از این به بعد این مرد میشه پدرت و منم میشم مادرت پس مارو پدر و مادر صدا کن.
جویس از اینکه صاحب خانواده ای به این خوبی شده، گریش گرفته بود.
جویس: فکر میکردم کسی قرار نیست منو به عنوان دخترش ببره.
مارلین هم با دیدن اشک های جویس، دستشو به سمت صورتش بود و با دستش درحال پاک کردن اشکاش شد.
_ گریه نکن دخترم وگرنه مامانت از دستت ناراحت میشه.
اینبار جویس دستای کوچیکشو به سمت صورتش برد و تند اشکاشو پاک میکرد، سرشو تکون داد و گفت
جویس: قول میدم دختر خوبی باشم.
+ خب دیگه وقت رفته.
جویس با لبخند رفت سمت پدرش و دستشو توی دست پدرش گذاشت.
جویس: پدر جون
پدر جویس از اینکه یه دختر بهش میگفت پدر دلش میخواست از خوشحالی زیاد بزنه زیر گریه، بعد از خداحافظی از مدیر یتیم خونه و خارج شدنشو از اونجا، مارلین دلش میخواست زودتر به خونه برسه تا جویس رو به پسرش جونگکوک نشون بده.
جویس
توی راه از پشت ماشین حواسم به آدمایی بود که از پیاده رو به سمت جاهای مختلفی میرفتن.
_ پس دنیا این شکلیه.
مامانم از اینه ی جلو ماشین، نگاهی بهم انداخت و با لبخندی که هیچ لحظه از روی لباش پاک نمیشد گفت.
مارلین: هنوز مونده تا دنیارو ببینی دخترم.
نگاهمو از پنجره ماشین گرفتم، عروسک خرسی کوچیک که تنها یادگاری از خانواده واقیم بود رو از جیبم درآوردم، عروسکو به خودم نزدیک کردم و آروم گفتم.
_ دختر خوبی باشی اگه کارای بد کنی اون وقت باید دوباره برگردیم به یتیم خونه.
عروسک کوچیک رو بغل کردم، چشمامو بستم و منتظر شدم تا برسیم به خونه....... با نوازش های دستی روی موهام پلکامو از هم فاصله دادم، مامانم بود که با لبخند روی لبش چیزی میگفت.
مارلین: دختر خوشگلم رسیدیم نمیخوای بیدار شی!
چشمام الان باز باز بود، به دوربرم نگاه کردم روی کاناپه تو خونه ای بزرگی بودم، دهنم از شدت زیبایی خونه باز مونده بود.
_ اینجا چقدر بزرگه.
پدرم درحالی که تو دستش آبمیوه ای داشت و به سمتم نزدیک میشد گفت.
سوجون: این خونه بزرگ یه اتاق برای دختر کوچولوی ما داره!
با هیجان از روی کاناپه پریدم پایین.
_ جدی میگین؟.
پدرم سرشو تکون داد و آبمیوه رو به سمتم گرفت، با تشکر آبمیوه رو از دستش گرفتم، در حال خوردن آبمیوه بودم که با اون یه مرد لیوان رو از لبم فاصله دادم.
- ارباب، ارباب جوان از مدرسه اومدن.
ارباب جوان؟ اون دیگه کی بود؟با ورد یه پسر که با خوشحالی داشت روبرو خونه رو دنبال یه چیزی میگشت نگاهم بهش جلب شد
+ کو؟ کجاست بچه ای که از یتیم خونه آوردین؟
پایان پارت
هر لحظه ممکن است سرنوشت داستان زندگیات را عوض کند.
این جمله حکایت دختری است که توسط یه خانواده به عنوان فرزندخواندگی گرفته میشه و بردار ناتنیش با دیدنش به شدت ازش متنفر میشه و....... بقیشو خودت بخون فضولی موقوف.
مارلین
با عجله زیادی که داشت، پاشو به کف ماشین تکون میداد، درحالی که سرشو به پنجره ماشین تیکه داده بود چشماشو بست و آهنگی که داشت پلی میشد رو زیر لب زمزمه میکرد، با توقف ماشین چشماش خودبهخود باز شد.
+ خانومی رسیدیم.
با عجله و هیجان از ماشین پیاده شد، دل تو دلش نبود تا دختری رو که به فرزند خواندگی قبول کرده بود رو ببینه، آفتاب مستقیم به صورتش میخورد و چشماشو اذیت میکرد، سر جاش ایستاد و کلافه نفسشو بیرون فرستاد.
+ خانوم چرا ایستادی تو خیلی برای دیدن دخترمون هیجان داشتی.
برگشتم و به سمت ماشین رفت، درشو باز کرد و از داشبورد ماشین عینک دودیشو دراورد، عینک رو روی چشماش گذاشت و در ماشین رو بست، نفس عمیقی کشید .
_ عینکمو جا گذاشتم.
به راه افتاد، وارد حیاط یتیم خونه شدن « یتیم خونه ی غروب خورشید» با دیدن دختر کوچولویی که روی صندلی چوبی در حال تکون دادن پاهاش بود، لبخند بزرگی روی لباش نشست.
_ اون... اون دختر منه.
با قدمای بلند خودشو رو به دختر کوچولو رسوند، دختر کوچولو که تازه متوجه حضور زن شده بود، سرشو بلند کرد. لبخندی مهربونی زد و دستشو روی موهای دختر روبه روش کشید.
_ سلام دخترم.
لبخند بزرگی روی لب های دختر کوچولو نشست.
|_ سلام
مدیر یتیم خونه از اتاقی همراه با چمدون دستی کوچیکی اومد بیرون، با دیدن خانواده ی جدید دختر کوچولو با خونسردی و دلگرمی سلامی داد.
- پس بلاخره اومدین، نمیدونین این بچه چقدر دوست داشت تا زودتر میومدین دنبالش.
شوهر مارلین به سمت مدیر یتیم خونه رفت و چمدون کوچکی که برای دختر کوچولو بود رو از دست مدیر یتیم خونه گرفت.
+ ممنون.
مارلین از اینکه الان صاحب یه دختر شده بود محکم دختر کوچولو رو تو آغوش خودش کشید.
_ چقدر خوشحالم که دارمت جویسم.
دختر کوچولو با شنیدن اسمی که اونو باهاش صدا کرد زیر لبش زمزمه کرد.
|_ جویس.
+ از اسمت خوشت میاد جویس؟
مارلین جویس رو از خودش فاصله داد و اشاره به شوهرش کرد و گفت.
_ از این به بعد این مرد میشه پدرت و منم میشم مادرت پس مارو پدر و مادر صدا کن.
جویس از اینکه صاحب خانواده ای به این خوبی شده، گریش گرفته بود.
جویس: فکر میکردم کسی قرار نیست منو به عنوان دخترش ببره.
مارلین هم با دیدن اشک های جویس، دستشو به سمت صورتش بود و با دستش درحال پاک کردن اشکاش شد.
_ گریه نکن دخترم وگرنه مامانت از دستت ناراحت میشه.
اینبار جویس دستای کوچیکشو به سمت صورتش برد و تند اشکاشو پاک میکرد، سرشو تکون داد و گفت
جویس: قول میدم دختر خوبی باشم.
+ خب دیگه وقت رفته.
جویس با لبخند رفت سمت پدرش و دستشو توی دست پدرش گذاشت.
جویس: پدر جون
پدر جویس از اینکه یه دختر بهش میگفت پدر دلش میخواست از خوشحالی زیاد بزنه زیر گریه، بعد از خداحافظی از مدیر یتیم خونه و خارج شدنشو از اونجا، مارلین دلش میخواست زودتر به خونه برسه تا جویس رو به پسرش جونگکوک نشون بده.
جویس
توی راه از پشت ماشین حواسم به آدمایی بود که از پیاده رو به سمت جاهای مختلفی میرفتن.
_ پس دنیا این شکلیه.
مامانم از اینه ی جلو ماشین، نگاهی بهم انداخت و با لبخندی که هیچ لحظه از روی لباش پاک نمیشد گفت.
مارلین: هنوز مونده تا دنیارو ببینی دخترم.
نگاهمو از پنجره ماشین گرفتم، عروسک خرسی کوچیک که تنها یادگاری از خانواده واقیم بود رو از جیبم درآوردم، عروسکو به خودم نزدیک کردم و آروم گفتم.
_ دختر خوبی باشی اگه کارای بد کنی اون وقت باید دوباره برگردیم به یتیم خونه.
عروسک کوچیک رو بغل کردم، چشمامو بستم و منتظر شدم تا برسیم به خونه....... با نوازش های دستی روی موهام پلکامو از هم فاصله دادم، مامانم بود که با لبخند روی لبش چیزی میگفت.
مارلین: دختر خوشگلم رسیدیم نمیخوای بیدار شی!
چشمام الان باز باز بود، به دوربرم نگاه کردم روی کاناپه تو خونه ای بزرگی بودم، دهنم از شدت زیبایی خونه باز مونده بود.
_ اینجا چقدر بزرگه.
پدرم درحالی که تو دستش آبمیوه ای داشت و به سمتم نزدیک میشد گفت.
سوجون: این خونه بزرگ یه اتاق برای دختر کوچولوی ما داره!
با هیجان از روی کاناپه پریدم پایین.
_ جدی میگین؟.
پدرم سرشو تکون داد و آبمیوه رو به سمتم گرفت، با تشکر آبمیوه رو از دستش گرفتم، در حال خوردن آبمیوه بودم که با اون یه مرد لیوان رو از لبم فاصله دادم.
- ارباب، ارباب جوان از مدرسه اومدن.
ارباب جوان؟ اون دیگه کی بود؟با ورد یه پسر که با خوشحالی داشت روبرو خونه رو دنبال یه چیزی میگشت نگاهم بهش جلب شد
+ کو؟ کجاست بچه ای که از یتیم خونه آوردین؟
پایان پارت
۵۴.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲