فیک my moon 🌙 پارت ۲
ا/ت : بابای گلم چطوره.......
بابا ا/ت : حالا که اومدی عالیم...... مدرسه چطور بود.....
ا/ت : مثل همیشه.....
داشتم همینجور پدر گرامی صحبت میکردم که یهو مامان گفت.......
مامان ا/ت : انقدر به شوهر من نچسب.....حالا هم برو دست و صورتت رو بشور دارم غذا میکشم.....
یه خنده ی بلند کردمو گفتم......
ا/ت : چشمممممم
سریع رفتم دستو صورتمو شستمو لباس راحتیام هم پوشیدم..... از پله ها پایین رفتمو.... پشت میز غذاری خوری نشستم....و شروع کردم به خوردن غذام.....
*۲۰ دقیقه بعد*
بعد از ۲۰ دقیقه غذا خوردنم تمام شد بلند شدمو گفتم.....
ا/ت : دست درد نکنه مامان عالی بود فقط منو ساعت ۵ بیدار کن.....
مامان ا/ت : چرا.....
ا/ت : میخوام با یوناو چند تا از دخترای کلاس بریم بیرون....
مامان ا/ت : خیله خوب برو بگیر به خواب....
یه بوس روی لپ مامانم کاشتمو رفتم توی اتاقم.....
خودمو رو تخت پرت کردمو به حرف های یونا فک میکردم.....
اگه واقعا میتونستیم دنیای گذشته رو ببینیم چی میشد.....یعنی واقعا امکان پذیره.....آهههههه منم دارم کم کم دیوونه میشم......آخه کی میتونه بره به دنیای گذشته که تو دومیش باشی.....نتیجه ی خوندن درس تاریخ همین میشه دیگه.....بهتره یکم به خوابم شاید یکم مغزم باز شد....
چشمام رو بستم.....که کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد.......
* ۱ ساعت بعد *
با حس سنگینیه نگاه چند نفر چشمام رو باز کردم که.......
میدونم کم بود الان میرم بعدیش رو مینویسم....
داستان از قسمت بعد شروع میشه...
بابا ا/ت : حالا که اومدی عالیم...... مدرسه چطور بود.....
ا/ت : مثل همیشه.....
داشتم همینجور پدر گرامی صحبت میکردم که یهو مامان گفت.......
مامان ا/ت : انقدر به شوهر من نچسب.....حالا هم برو دست و صورتت رو بشور دارم غذا میکشم.....
یه خنده ی بلند کردمو گفتم......
ا/ت : چشمممممم
سریع رفتم دستو صورتمو شستمو لباس راحتیام هم پوشیدم..... از پله ها پایین رفتمو.... پشت میز غذاری خوری نشستم....و شروع کردم به خوردن غذام.....
*۲۰ دقیقه بعد*
بعد از ۲۰ دقیقه غذا خوردنم تمام شد بلند شدمو گفتم.....
ا/ت : دست درد نکنه مامان عالی بود فقط منو ساعت ۵ بیدار کن.....
مامان ا/ت : چرا.....
ا/ت : میخوام با یوناو چند تا از دخترای کلاس بریم بیرون....
مامان ا/ت : خیله خوب برو بگیر به خواب....
یه بوس روی لپ مامانم کاشتمو رفتم توی اتاقم.....
خودمو رو تخت پرت کردمو به حرف های یونا فک میکردم.....
اگه واقعا میتونستیم دنیای گذشته رو ببینیم چی میشد.....یعنی واقعا امکان پذیره.....آهههههه منم دارم کم کم دیوونه میشم......آخه کی میتونه بره به دنیای گذشته که تو دومیش باشی.....نتیجه ی خوندن درس تاریخ همین میشه دیگه.....بهتره یکم به خوابم شاید یکم مغزم باز شد....
چشمام رو بستم.....که کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد.......
* ۱ ساعت بعد *
با حس سنگینیه نگاه چند نفر چشمام رو باز کردم که.......
میدونم کم بود الان میرم بعدیش رو مینویسم....
داستان از قسمت بعد شروع میشه...
۱۱۳.۹k
۰۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.