part5🌖🪶
لباس خواب گربه ایم رو پوشیدم و داشتم میرفتم سمت تخت که دمش کشیده شد و اوفتادم بغل یونگی... یاععع یونگیا دمش کنده میشه هاااا
یونگی « تو خودت بچه گربه ای نیاز به دم نداری! *بوسیدن شاهرگش
بورام « باور کن گاهی اوقات حس میکنم خونآشامی! این همه جا چرا گردنم رو میبوسی؟
یونگی « دوست دارم...
_بورام هم به یونگی وابسته شده بود! وقتی یونگی نبود همش احساس میکرد چیزی گم کرده و کلافه بود! با شنیدن صدای در جفتشون نگاهشون رو به در دادن که مادر یونگی با لبخندی مهربون وارد شد!
مادر یونگی « آیگووووو پسرم دفعه بعد خواستی بری سفر عروسمم با خودت ببر! بیچاره عین مرغ سرکنده بال بال میزد در نبودت
یونگی « چشم مادر نگران نباشید... خودت و پدر خوبید؟؟ چیزی لازم ندارید؟
مادر یونگی « نه مادر بورام حواسش بود همه چی داریم... استراحت کنید
یونگی « بعد از رفتن مادرم جفتمون از خستگی روی تخت ولو شدیم... آییی دلم برای تخت نازنینم تنگ شده بود
بورام « اینو باش... فقط تخت نازنینت؟
یونگی « اول دلم برای این پیشی کیوت تنگ شده بود بعد تخت نازنینم... خوب شد؟
بورام « برو با تختت عشق و حال کن مین یونگی
_بورام با حالت قهر به سمت مخالف یونگی چرخید و سعی کرد خودش رو به خواب بزنه! اما یونگی تیز تر از این حرفها بود... حرکت دستش که با ملایمت تمام ، موهای دخترک رو نوازش میکرد باعث میشد بورام مدام تکون بخوره!
بورام « نکن یونگی خوابم میاد
یونگی « خب بخواب!
بورام « دندون قروچه ای کردم و وقتی برگشتم طرفش تا یه چیزی بارش کنم با دیدن چشماش و طرز نگاهش خفه شدم!
یونگی « قبلا هم بهت گفته بودم خوب بلدم گربه های چموش رو رام کنم مین بورام! *بوسیدنش... حالا هم قهر نکن بیا بخوابیم
بورام « ازت متنفرم
یونگی « منم دوستت دارم عزیزم
صبح روز بعد //
بورام « صبح روز بعد با تکون های شدیدی چشمام رو باز کردم و با دیدن وئول عملا پرهام ریخته بود... یا جد سادات اینجا چیکار میکنی خواهر؟؟؟؟؟
وئول « گربه ی قطبی همه اون پایین منتظر توان! اون وقت تو اینجا عین گرگ زوزه میکشی؟
بورام « یونگی؟
وئول « بنده خدا دلش نیومد بیدارت کنه! قشنگ با کله اوفتادی تو ظرف عسل... دو دقیقه دیگه پایینی
بورام « عروسک گربه ای که متعلق به یونگی بود رو پرت کردم توی دیوار و زارت خورد به تابلوی عکس عروسیمون! اگه این یکی میشکست یونگی منو با قاب توی دیوار یکی میکرد... خیز برداشتم که تابلو رو بگیرم اما پام به عروسک گیر کرد و.....
کوک « داشتیم چای میخوردیم و وئول رفته بود تا بورام رو بیدار کنه.. کمی بعد پایین اومد که جیهوپ گفت
جیهوپ « چی شد؟
وئول« هیچی بیدارش کردم الا....
*صدای ترکیدن از بالا
جیمین « وئول مطمئنی رفتی بیدارش کردی؟
وئول « باور کن سالم بود
یونگی « یا خدا ...
یونگی « تو خودت بچه گربه ای نیاز به دم نداری! *بوسیدن شاهرگش
بورام « باور کن گاهی اوقات حس میکنم خونآشامی! این همه جا چرا گردنم رو میبوسی؟
یونگی « دوست دارم...
_بورام هم به یونگی وابسته شده بود! وقتی یونگی نبود همش احساس میکرد چیزی گم کرده و کلافه بود! با شنیدن صدای در جفتشون نگاهشون رو به در دادن که مادر یونگی با لبخندی مهربون وارد شد!
مادر یونگی « آیگووووو پسرم دفعه بعد خواستی بری سفر عروسمم با خودت ببر! بیچاره عین مرغ سرکنده بال بال میزد در نبودت
یونگی « چشم مادر نگران نباشید... خودت و پدر خوبید؟؟ چیزی لازم ندارید؟
مادر یونگی « نه مادر بورام حواسش بود همه چی داریم... استراحت کنید
یونگی « بعد از رفتن مادرم جفتمون از خستگی روی تخت ولو شدیم... آییی دلم برای تخت نازنینم تنگ شده بود
بورام « اینو باش... فقط تخت نازنینت؟
یونگی « اول دلم برای این پیشی کیوت تنگ شده بود بعد تخت نازنینم... خوب شد؟
بورام « برو با تختت عشق و حال کن مین یونگی
_بورام با حالت قهر به سمت مخالف یونگی چرخید و سعی کرد خودش رو به خواب بزنه! اما یونگی تیز تر از این حرفها بود... حرکت دستش که با ملایمت تمام ، موهای دخترک رو نوازش میکرد باعث میشد بورام مدام تکون بخوره!
بورام « نکن یونگی خوابم میاد
یونگی « خب بخواب!
بورام « دندون قروچه ای کردم و وقتی برگشتم طرفش تا یه چیزی بارش کنم با دیدن چشماش و طرز نگاهش خفه شدم!
یونگی « قبلا هم بهت گفته بودم خوب بلدم گربه های چموش رو رام کنم مین بورام! *بوسیدنش... حالا هم قهر نکن بیا بخوابیم
بورام « ازت متنفرم
یونگی « منم دوستت دارم عزیزم
صبح روز بعد //
بورام « صبح روز بعد با تکون های شدیدی چشمام رو باز کردم و با دیدن وئول عملا پرهام ریخته بود... یا جد سادات اینجا چیکار میکنی خواهر؟؟؟؟؟
وئول « گربه ی قطبی همه اون پایین منتظر توان! اون وقت تو اینجا عین گرگ زوزه میکشی؟
بورام « یونگی؟
وئول « بنده خدا دلش نیومد بیدارت کنه! قشنگ با کله اوفتادی تو ظرف عسل... دو دقیقه دیگه پایینی
بورام « عروسک گربه ای که متعلق به یونگی بود رو پرت کردم توی دیوار و زارت خورد به تابلوی عکس عروسیمون! اگه این یکی میشکست یونگی منو با قاب توی دیوار یکی میکرد... خیز برداشتم که تابلو رو بگیرم اما پام به عروسک گیر کرد و.....
کوک « داشتیم چای میخوردیم و وئول رفته بود تا بورام رو بیدار کنه.. کمی بعد پایین اومد که جیهوپ گفت
جیهوپ « چی شد؟
وئول« هیچی بیدارش کردم الا....
*صدای ترکیدن از بالا
جیمین « وئول مطمئنی رفتی بیدارش کردی؟
وئول « باور کن سالم بود
یونگی « یا خدا ...
۱۰۱.۱k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.