وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ¹³
تولد کوکی بود اما کادوش و من میدم😑😂
با تعجب بهش نگاه دوخت
" شما از کجا میدونید ؟"
پیرمرد خنده ی آرومی کرد و دست دختر و گرفت :
" وقتی با اشتیاق باهاش راه میای و تمام مدت نگاهش میکنی کیه که نفهمه همه فهمیدن شوهر توئه ولی به نظر نمیاد اوضاع تون خوب باشه دخترم "
لبخندی زد و اشکاش و پاک کرد و دست پیرمرد و گرفت :
" نه آجوشی ، همه چی عالیه ؛ انقدر عالیه که از شدت خوشبختی گریه میکنم من تا دختر کوچولوم و دارم نیاز به هیچی ندارم "
پیر مرد باورش نمیشد این دختر صاحب یه فرزند باشه
" منم یه نوه دارم ، خیلی شیطونه و امشب قراره بیان خونمون اما پولی نداشتم تا غذا بپزم اما به لطف تو امشب میتونم یه غذای حسابی بهشون بدم دخترم مواظب قلب پاکت باش ؛ امکان تخریبی مکان های دیدنی زیاده!"
آروم سرش و تکون داد ...
" آجوشی نوه ی شما خیلی خوشبخته که همچین پدر بزرگ مهربون و بزرگواری داره ، بابت نصیحت تون متشکرم مواظب خودتون باشید "
و با یه خدافظی اونجا رو ترک کرد اون شیرینی ها دیگه وسوسه اش نمیکردن ، چون چیز بهتر از خوردنی گیرش اومده بود ، محبت !
آروم سمت پسر قدم برداشت، دست خودش نبود اما توانایی چشم تو چشم شدن با اون رو نداشت ک همش سرش پایین میومد
با لحن بغض داری لب زد :
" ببخشید اگه مزاحمت شدم، میتونیم بریم بهم خیلی خوش گذشت "
چرا اینجوری شدی دختر ؟ تو که دروغگو نبودی
"بشین توی ماشین الان میام "
آروم سمت ماشین قدم برداشت و با هر قدم قطره ای اشک میریخت انقدر سرش پایین بود که متوجه نشده بود با سر توی شیشه ماشین رفته
دستش و روی پیشونیش گذاشت و داخل ماشین نشست و سرش و به شیشه تکیه داد
پسر فهمیده بود بهش خوش نگذشته پس فرمون و چرخوند سمت بهشت خودش و مادرش
دختر توجهی نکرده بود و با صدا زدنای مکرر حواسش جمع شد
نگاهی به اطرافش کرد... با تعجب لب زد :
" اینجا کجاست؟"
پسر در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
" بیا پایین "
با تعجب بهش نگاه دوخت
" شما از کجا میدونید ؟"
پیرمرد خنده ی آرومی کرد و دست دختر و گرفت :
" وقتی با اشتیاق باهاش راه میای و تمام مدت نگاهش میکنی کیه که نفهمه همه فهمیدن شوهر توئه ولی به نظر نمیاد اوضاع تون خوب باشه دخترم "
لبخندی زد و اشکاش و پاک کرد و دست پیرمرد و گرفت :
" نه آجوشی ، همه چی عالیه ؛ انقدر عالیه که از شدت خوشبختی گریه میکنم من تا دختر کوچولوم و دارم نیاز به هیچی ندارم "
پیر مرد باورش نمیشد این دختر صاحب یه فرزند باشه
" منم یه نوه دارم ، خیلی شیطونه و امشب قراره بیان خونمون اما پولی نداشتم تا غذا بپزم اما به لطف تو امشب میتونم یه غذای حسابی بهشون بدم دخترم مواظب قلب پاکت باش ؛ امکان تخریبی مکان های دیدنی زیاده!"
آروم سرش و تکون داد ...
" آجوشی نوه ی شما خیلی خوشبخته که همچین پدر بزرگ مهربون و بزرگواری داره ، بابت نصیحت تون متشکرم مواظب خودتون باشید "
و با یه خدافظی اونجا رو ترک کرد اون شیرینی ها دیگه وسوسه اش نمیکردن ، چون چیز بهتر از خوردنی گیرش اومده بود ، محبت !
آروم سمت پسر قدم برداشت، دست خودش نبود اما توانایی چشم تو چشم شدن با اون رو نداشت ک همش سرش پایین میومد
با لحن بغض داری لب زد :
" ببخشید اگه مزاحمت شدم، میتونیم بریم بهم خیلی خوش گذشت "
چرا اینجوری شدی دختر ؟ تو که دروغگو نبودی
"بشین توی ماشین الان میام "
آروم سمت ماشین قدم برداشت و با هر قدم قطره ای اشک میریخت انقدر سرش پایین بود که متوجه نشده بود با سر توی شیشه ماشین رفته
دستش و روی پیشونیش گذاشت و داخل ماشین نشست و سرش و به شیشه تکیه داد
پسر فهمیده بود بهش خوش نگذشته پس فرمون و چرخوند سمت بهشت خودش و مادرش
دختر توجهی نکرده بود و با صدا زدنای مکرر حواسش جمع شد
نگاهی به اطرافش کرد... با تعجب لب زد :
" اینجا کجاست؟"
پسر در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
" بیا پایین "
۵۱.۰k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.