گس لایتر/پارت ۱۷۳
اسلاید بعد: دفتر خاطرات بایول.
بعد از رفتن جونگکوک...
بایول با دل شکسته... با چشمای تَر...
سمت اتاقش رفت...
پشت میزش نشست...
صورتشو بین دستاش گرفت و اشک ریخت...
و انقدری ادامه داد... که کمی دلش سبک تر شد...
چشماشو که خیس بود با پشت دست پاک کرد... کشوی میزشو که قفلش کرده بود باز کرد...
از داخلش دفتری با جلد زیبا برداشت...
جلوی دستش گذاشت و لاشو باز کرد...
خودنویسشو برداشت که بنویسه...
چون...
بایول درونگرا نبود...
اهل صحبت بود...
اهل درد و دل بود...
با خواهرش...
با مادرش....
با دوستش...
علی الخصوص با پدرش!!....
اون پرحرف و بشاش و اجتماعی بود...
اما حالا!!...
چی بایول رو به اینجا رسوند؟...
قلب عاشقش هنوزم میخواست به این زندگی چنگ بزنه و حفظش کنه...
نمیتونست به خانوادش بگه زندگیش چقدر از اون چیزی که ایده آلش بود فاصله گرفته...
اون زندگی رو طور دیگه تصور کرده بود...
توی رویاهاش یه زندگی عاشقانه داشت...
با مردی که شیفتش بود!....
موقع نوشتن قطرات اشکش روی کاغذ میچکید...
نوشت:
نمیدونم چرا نمیتونم جونگکوک رو راضی نگه دارم!... شاید من به اندازه ی کافی خوب نیستم... امیدوارم منو ببخشی جونگکوک!!...
کاش بهم فرصت میدادی که بگم چقدر دوست دارم...
امروز از اول روز دچار احساس ناامیدی و رخوت شدیدی شدم... باید بنویسم... حرفامو بنویسم تا کمی سبک بشم...
جونگکوک!... عزیز من...
کنار هر قطره ی اشکم که روی برگه ی دفتر میریزه هزارتا خاطره دفن شده که ازت جمع کردم...
انقدر با این خاطرات خوبت که از اول زندگی جمع کردیم رویاپردازی کردم که نمیتونم باور کنم با من بد شدی!...
طعم عشقت شیرین بود...
چرا داری طعمشو انقدر تلخ و زننده میکنی!!...
بدون عشق تو خنده با لبای من قهره...
با منی عزیزم... هم خونه ایم... ولی با این بودنت آزارم میدی... توی نگاهت برق عشقی نیست...
شاید تو درست میگی و من واقعا ناتوانم...
منی که با یه بار بوسه ی تو دیگه پامو روی زمین حس نکردم... منو بالا بردی...
و حالا از اون ارتفاع داری منو زمین میزنی...
ازت گله دارم...
خیلی گله دارم...
اگر همشو بنویسم تمام صفحاتش پر میشه...
ولی من تلاش میکنم... برای این زندگی توانمو میزارم...
قبول میکنم که ایراد از منه....
توانمو میزارم تا خودمو عوض کنم...
.
خانوم جی وون سراغش اومد...
در اتاقشو زد و وارد شد...
جی وون: خانوم؟
بایول: بله؟
جی وون: یه خانومی اومدن میگن دوستتون هستن... خانوم جی وو...
بایول شوک شد... اون قرار نبود بیاد!... توی کافه آدرس خونشونو بهش توضیح داده بود...
چقد راحت پیدا کرده!...
کمی دستپاچه شد... چون حالش مساعد نبود!...
جی وون: چی بهش بگم خانوم؟
بایول: برو دعوتش کن داخل... منم الان میام
جی وون: چشم....
بایول بعد از رفتن جی وون از جاش بلند شد.. با عجله دفترشو سرجای خودش گذاشت... جلوی آینه رفت و به خودش نگاه کرد...
زیر چشماش بخاطر کم خوابی و گریه گود افتاده بود... چشماش قرمز شده بود...
اینطوری نمیشد پیش جی وو بره...
کمی لوازم آرایشی برداشت تا گودی زیر چشماشو بپوشونه...
عقب رفت و نگاهی به سرتاپای خودش انداخت... از دور خوب بنظر میومد...
از اتاق خودش که بیرون اومد سمت اتاق جونگ هون رفت...
آروم بغلش کرد و بوسیدش...
چون گفته بود جونگ هون بیقراره مجبور بود بغلش کنه تا اینطور بنظر بیاد...
از اتاق بیرون اومد و سمت پذیرایی رفت...
وقتی وارد پذیرایی شد با جی وو مواجه شد...
جی وو لبخندزنان از جاش بلند شد...
جی وو: سلام بایول... ببخشید که سرزده اومدم... گفتم حالا که نمیتونی بیای بیرون من بیام
بایول: خوش اومدی چاگیا... تونستی دنبال یه جا برای مطبت بگردی؟
جی وو: گشتم ولی به این سرعت که پیدا نمیشه
بایول: درسته... ببخشید که نتونستم بیام... جونگ هون تازه آروم گرفته
جی وو: ایرادی نداره... اتفاقا نگران همین شدم که اومدم... ولی... تو خوبی؟
بایول: آره... خوبم
جی وو: یکم چشات قرمز شده
بایول: این آقا از نیمه شب نذاشته بخوابم... همش گریه میکرده
بعد از رفتن جونگکوک...
بایول با دل شکسته... با چشمای تَر...
سمت اتاقش رفت...
پشت میزش نشست...
صورتشو بین دستاش گرفت و اشک ریخت...
و انقدری ادامه داد... که کمی دلش سبک تر شد...
چشماشو که خیس بود با پشت دست پاک کرد... کشوی میزشو که قفلش کرده بود باز کرد...
از داخلش دفتری با جلد زیبا برداشت...
جلوی دستش گذاشت و لاشو باز کرد...
خودنویسشو برداشت که بنویسه...
چون...
بایول درونگرا نبود...
اهل صحبت بود...
اهل درد و دل بود...
با خواهرش...
با مادرش....
با دوستش...
علی الخصوص با پدرش!!....
اون پرحرف و بشاش و اجتماعی بود...
اما حالا!!...
چی بایول رو به اینجا رسوند؟...
قلب عاشقش هنوزم میخواست به این زندگی چنگ بزنه و حفظش کنه...
نمیتونست به خانوادش بگه زندگیش چقدر از اون چیزی که ایده آلش بود فاصله گرفته...
اون زندگی رو طور دیگه تصور کرده بود...
توی رویاهاش یه زندگی عاشقانه داشت...
با مردی که شیفتش بود!....
موقع نوشتن قطرات اشکش روی کاغذ میچکید...
نوشت:
نمیدونم چرا نمیتونم جونگکوک رو راضی نگه دارم!... شاید من به اندازه ی کافی خوب نیستم... امیدوارم منو ببخشی جونگکوک!!...
کاش بهم فرصت میدادی که بگم چقدر دوست دارم...
امروز از اول روز دچار احساس ناامیدی و رخوت شدیدی شدم... باید بنویسم... حرفامو بنویسم تا کمی سبک بشم...
جونگکوک!... عزیز من...
کنار هر قطره ی اشکم که روی برگه ی دفتر میریزه هزارتا خاطره دفن شده که ازت جمع کردم...
انقدر با این خاطرات خوبت که از اول زندگی جمع کردیم رویاپردازی کردم که نمیتونم باور کنم با من بد شدی!...
طعم عشقت شیرین بود...
چرا داری طعمشو انقدر تلخ و زننده میکنی!!...
بدون عشق تو خنده با لبای من قهره...
با منی عزیزم... هم خونه ایم... ولی با این بودنت آزارم میدی... توی نگاهت برق عشقی نیست...
شاید تو درست میگی و من واقعا ناتوانم...
منی که با یه بار بوسه ی تو دیگه پامو روی زمین حس نکردم... منو بالا بردی...
و حالا از اون ارتفاع داری منو زمین میزنی...
ازت گله دارم...
خیلی گله دارم...
اگر همشو بنویسم تمام صفحاتش پر میشه...
ولی من تلاش میکنم... برای این زندگی توانمو میزارم...
قبول میکنم که ایراد از منه....
توانمو میزارم تا خودمو عوض کنم...
.
خانوم جی وون سراغش اومد...
در اتاقشو زد و وارد شد...
جی وون: خانوم؟
بایول: بله؟
جی وون: یه خانومی اومدن میگن دوستتون هستن... خانوم جی وو...
بایول شوک شد... اون قرار نبود بیاد!... توی کافه آدرس خونشونو بهش توضیح داده بود...
چقد راحت پیدا کرده!...
کمی دستپاچه شد... چون حالش مساعد نبود!...
جی وون: چی بهش بگم خانوم؟
بایول: برو دعوتش کن داخل... منم الان میام
جی وون: چشم....
بایول بعد از رفتن جی وون از جاش بلند شد.. با عجله دفترشو سرجای خودش گذاشت... جلوی آینه رفت و به خودش نگاه کرد...
زیر چشماش بخاطر کم خوابی و گریه گود افتاده بود... چشماش قرمز شده بود...
اینطوری نمیشد پیش جی وو بره...
کمی لوازم آرایشی برداشت تا گودی زیر چشماشو بپوشونه...
عقب رفت و نگاهی به سرتاپای خودش انداخت... از دور خوب بنظر میومد...
از اتاق خودش که بیرون اومد سمت اتاق جونگ هون رفت...
آروم بغلش کرد و بوسیدش...
چون گفته بود جونگ هون بیقراره مجبور بود بغلش کنه تا اینطور بنظر بیاد...
از اتاق بیرون اومد و سمت پذیرایی رفت...
وقتی وارد پذیرایی شد با جی وو مواجه شد...
جی وو لبخندزنان از جاش بلند شد...
جی وو: سلام بایول... ببخشید که سرزده اومدم... گفتم حالا که نمیتونی بیای بیرون من بیام
بایول: خوش اومدی چاگیا... تونستی دنبال یه جا برای مطبت بگردی؟
جی وو: گشتم ولی به این سرعت که پیدا نمیشه
بایول: درسته... ببخشید که نتونستم بیام... جونگ هون تازه آروم گرفته
جی وو: ایرادی نداره... اتفاقا نگران همین شدم که اومدم... ولی... تو خوبی؟
بایول: آره... خوبم
جی وو: یکم چشات قرمز شده
بایول: این آقا از نیمه شب نذاشته بخوابم... همش گریه میکرده
۲۹.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.