قسمت دوم

قسمت دوم

سکوت کردم اما سرگرم تراوشات سفالینه ذهنم بودم که او زن خانه ام می شود.وسایل خانه مان به سلیقه او چیده می شوند.در حالی که دستانش را حلقه کرده دور گردن من در قاب عکس عروسی مان جای می گرفتیم.هر صبح با منظره لبخند ها و اقیانوس چشمان او جان می گیرم.می رویم کنار پنجره و آفتاب را نظاره گر می شویم.هر روز راهی‌ام می کند به سر کار.
با تمام خستگی های روزانه ام به خانه بر می گردم.در را که به رویم باز می کند،همان رژ ملایم همیشگی‌اش را به لب دارد.موهایش را یک طرف بر روی شانه‌اش ریخته.گرمای سلام گفتنش مینشیند بر جانم.با بوسه‌اش تمام خستگی هایم را از یاد می برد.دو لیوان چایی میریزد و دلبرانه می آید می نشیند کنارم می شود هم صحبت تمام کارهایی که کرده‌ام.شنوای هجویات مردانه‌ام.میز را با عشق می چیند.شاخه لادن چشم نواز می شود.عشق را چاشنی غذایش می کند.بعد از ظهر های پاییزی با او قدم زدن دارد.کل روز عطر او در خانه می پیچد.
غرق در فکر کردن بودم.بی خبر از این که هر آنچه که می ریسم پنبه می شود.دختری که گرمایش میشدم و با صدایش پرنده ها شوق پرواز می گرفتند،روزی گرمای دستش را دریغم می کند.
حالا تنها گرمای همان دست چپ من،سیگاریست که لای انگشت اشاره و میانی جان می دهد و خاکسترش میریزد روی نوشته های نم آلود.
او اشتباه نمی گفت فقط اشتباه دیده بود.آینده ما آن دو خط موازی کف دستم بود.بدون هیچ تقاطع و رسیدنی.خودمان را سرگرم خوشی های وابسته به آن زمان کرده بودیم.گاهی در یک روز آفتابی بدون این که انتظار باران داشته باشی،ابرهای بارانی آسمان را پر می کنند.ما فریب آن روز آفتابی را خورده بودیم.هر روز نعش بی جانم را روانه میکنم به همان مترو تا شاید خاطرات کمی مرهم شوند نبودش را اما فقط لخته های روی زخم های کهنه را می تراشند و نبود او را پر رنگ تر می کنند.درد های تازه به جانم می زنند.دردشان را به جان می خرم تا شاید کسی را که دلم پیش اوست پیدا کنم.شاید مرا ببیند.شاید یادش بیاید.شاید گذرش به آن مترو بخورد و خسته باشد.خیلی وقت است که شانه ام تکیه گاه خستگی هایش نشده.
باید بروم
شاید بیاید...
.
#دست_نوشته‌هایم_بعد_تو
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amiiir_gholamii
دیدگاه ها (۱)

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشدبا خودتان گفته باشید،مگر ا...

قسمت اولمترو با تمام شلوغی‌اش نبود او را به رخم می کشید.گوشه...

منتظر اتوبوس بودیم.چند قدم اونطرف تر از ما بودن.دختر گفت+ با...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

#معرفی_کتاب: #خانه‌ای_برای_همه ♦️داستان:«خانه ای برای همه» ح...

#معرفی_کتاب: #خانه‌ای_برای_همه ♦️داستان:«خانه ای برای همه» ح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط