پارت۳
پارت۳
#جدال عشق
با ترس داخل چشماش نگاه کردم
آتش داخل چشماش زبانه میکشید
دستمو تکیه گاه خودم کردم تا از روی تخت بلند شم
که با دستش ضربه ای به جای قبلی زد و دوباره روی تخت پرت شدم
تخت از شدت ضربه باال و پایین میشد
جای ضربش به شدت درد میکرد و میسوخت باعث شده بود که متوجه
موقعیت اطرافم نباشم و صورتم از درد جمع شده بود
وقتی که چشمامو باز کردم با دو چشم آتشین در فاصله ای نزدیک
مواجه شدم
فاصله انقدر کم بود که نفس هاش به صورتم برخورد میکرد
نفس هایش انقدر گرم و سوزان بود حاضر بودم قسم بخورم که از
دهانش آتش زبانه میزند
به خودم آمدم و متوجه موقعیتمان شدم رویم خیمه زده بود و بدنم را در
محاصره خود گرفته بود
با دستانم به سینه و شانه هایش ضربه میزدم تا شاید عقب برود اما ذره
ای جا به جا نشد
کم کم ناامید شدم و دستانم خود به خود شل میشدند که ناگهان هردو
دستم را باالی سرم پین کرد
_ انقدر رقت انگیز و حال بهم زنی که حتی نمیتونم به عنوان وظیفت
قبول کنم که یک شبو باهم بسازیم
اشک هایم ناخودآگاه روی صورتم جاری شد
مگر چه گناهی کرده بودم
با سوختن یک طرفه صورتم متوجه سیلی که خورده بودم شدم
با انزجار لب زد
_ برای من مظلوم نمایی نکن
_ واسه کی چشم غره میرفتی ها؟ بگو میخوام بدونم؟
زبانم قفل شده بود فقط اشکانم بودند که خودنمایی میکردند و مسابقه ی
دو گذاشته بودند
با دادی که زد لرزیدم و وحشت کردم
_ مگه با تو نیستم
_ جواب بده واسه کی قیافه گرفتی؟
با من من جواب دادم
+من......مع.....معذرت میخوام
_ فقط کافیه یه بار دیگه همچین رفتاری ازت ببینم خونت پای خودته
و بعد زبانش را لیسی زد و ابرویی باال انداخت
با این کار نشان داد به خونم تشنه است.
دستانم را رها کرد و بلند شد و رفت
اشکانم ناخودآگاه شروع به باریدن کردند سرم را درون مالفه سفید
رنگ تخت پنهان کردم و هق هق هایم باال گرفت
کم کم در عالم خواب غرق شدم...
با باز شدن چشم هایم نور خورشید اعالم حضور کرد و باعث بسته
شدن دوباره چشمانم شد
از روی تخت بلند شدم و رو به روی آیینه بزرگ اتاق که دقیقا روبه
روی تخت قرار داشت ایستادم
جای دستش وسط سینه ام خودنمایی میکرد
مچ های دستم درد میکردند
نگاهی به آنها انداختم جای دستش حتی روی مچ هایم مانده بود
دوباره نگاهی به آیینه انداختم
چشم های پوف کرده و قرمزم که اثرات گریه ی دیشب را نشان می
دادند و موهای شلخته و پریشانم اصال چهره ی زیبایی از من نساخته
بود
اما با این حال هم زیبا بودم
من آسا کوچک ترین دختر خانواده هو بودم
دختری زیبا با چشمانی درشت لبانی غنچه ای و درشت و دماغی
کوچک با گونه های برجسته با چاله گونه
زیبا روییم زبانزد کل خانواده بود
دست از برانداز خودم برداشتم
با صدای در ترسیدم
با تردید گفتم
+ بله؟
~ خانم ، خانم بزرگ گفتن صداتون کنم برای صبحانه
+ ممنون ، باشه االن میام
با این لباس ها که نمی شد ، به طرف کمد لباس ها رفتم و درش را باز
کردم
پر بود از لباس های متفاوت دهانم باز مانده بود
لباس های مجلسی و موقر مثل خانه، همگی داشتند شان و مقام خود را
داد میزدند
از بین آنها لباس سفید ساده ای انتخاب کردم حریر بود ، دامنی تا سر
زانو داشت
به سمت در ورود رفتم بار دیگر خودم را در آیینه برانداز کردم همه
چیز عالی بود به جز چشمان قرمز و پوف کرده ام
پوفی کشیدم کاری هم ازم ساخته نبود
در ورودی را باز کردم
باز کردن در همانا و باز شدن در اتاق رو به رو همانا
و سبز شدن قامت جالد روحم همانا...
#جدال عشق
با ترس داخل چشماش نگاه کردم
آتش داخل چشماش زبانه میکشید
دستمو تکیه گاه خودم کردم تا از روی تخت بلند شم
که با دستش ضربه ای به جای قبلی زد و دوباره روی تخت پرت شدم
تخت از شدت ضربه باال و پایین میشد
جای ضربش به شدت درد میکرد و میسوخت باعث شده بود که متوجه
موقعیت اطرافم نباشم و صورتم از درد جمع شده بود
وقتی که چشمامو باز کردم با دو چشم آتشین در فاصله ای نزدیک
مواجه شدم
فاصله انقدر کم بود که نفس هاش به صورتم برخورد میکرد
نفس هایش انقدر گرم و سوزان بود حاضر بودم قسم بخورم که از
دهانش آتش زبانه میزند
به خودم آمدم و متوجه موقعیتمان شدم رویم خیمه زده بود و بدنم را در
محاصره خود گرفته بود
با دستانم به سینه و شانه هایش ضربه میزدم تا شاید عقب برود اما ذره
ای جا به جا نشد
کم کم ناامید شدم و دستانم خود به خود شل میشدند که ناگهان هردو
دستم را باالی سرم پین کرد
_ انقدر رقت انگیز و حال بهم زنی که حتی نمیتونم به عنوان وظیفت
قبول کنم که یک شبو باهم بسازیم
اشک هایم ناخودآگاه روی صورتم جاری شد
مگر چه گناهی کرده بودم
با سوختن یک طرفه صورتم متوجه سیلی که خورده بودم شدم
با انزجار لب زد
_ برای من مظلوم نمایی نکن
_ واسه کی چشم غره میرفتی ها؟ بگو میخوام بدونم؟
زبانم قفل شده بود فقط اشکانم بودند که خودنمایی میکردند و مسابقه ی
دو گذاشته بودند
با دادی که زد لرزیدم و وحشت کردم
_ مگه با تو نیستم
_ جواب بده واسه کی قیافه گرفتی؟
با من من جواب دادم
+من......مع.....معذرت میخوام
_ فقط کافیه یه بار دیگه همچین رفتاری ازت ببینم خونت پای خودته
و بعد زبانش را لیسی زد و ابرویی باال انداخت
با این کار نشان داد به خونم تشنه است.
دستانم را رها کرد و بلند شد و رفت
اشکانم ناخودآگاه شروع به باریدن کردند سرم را درون مالفه سفید
رنگ تخت پنهان کردم و هق هق هایم باال گرفت
کم کم در عالم خواب غرق شدم...
با باز شدن چشم هایم نور خورشید اعالم حضور کرد و باعث بسته
شدن دوباره چشمانم شد
از روی تخت بلند شدم و رو به روی آیینه بزرگ اتاق که دقیقا روبه
روی تخت قرار داشت ایستادم
جای دستش وسط سینه ام خودنمایی میکرد
مچ های دستم درد میکردند
نگاهی به آنها انداختم جای دستش حتی روی مچ هایم مانده بود
دوباره نگاهی به آیینه انداختم
چشم های پوف کرده و قرمزم که اثرات گریه ی دیشب را نشان می
دادند و موهای شلخته و پریشانم اصال چهره ی زیبایی از من نساخته
بود
اما با این حال هم زیبا بودم
من آسا کوچک ترین دختر خانواده هو بودم
دختری زیبا با چشمانی درشت لبانی غنچه ای و درشت و دماغی
کوچک با گونه های برجسته با چاله گونه
زیبا روییم زبانزد کل خانواده بود
دست از برانداز خودم برداشتم
با صدای در ترسیدم
با تردید گفتم
+ بله؟
~ خانم ، خانم بزرگ گفتن صداتون کنم برای صبحانه
+ ممنون ، باشه االن میام
با این لباس ها که نمی شد ، به طرف کمد لباس ها رفتم و درش را باز
کردم
پر بود از لباس های متفاوت دهانم باز مانده بود
لباس های مجلسی و موقر مثل خانه، همگی داشتند شان و مقام خود را
داد میزدند
از بین آنها لباس سفید ساده ای انتخاب کردم حریر بود ، دامنی تا سر
زانو داشت
به سمت در ورود رفتم بار دیگر خودم را در آیینه برانداز کردم همه
چیز عالی بود به جز چشمان قرمز و پوف کرده ام
پوفی کشیدم کاری هم ازم ساخته نبود
در ورودی را باز کردم
باز کردن در همانا و باز شدن در اتاق رو به رو همانا
و سبز شدن قامت جالد روحم همانا...
۳.۹k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.