اشک های خاکستری
اشک های خاکستری
#پارت۶
توی راه حرف زیادی نزدیم... رسیدیم کمپانی.. من فقط سه سال بود با جیمین آشنا شدم.. درواقع سر قضیه سوکجین باهاش ملاقات کردم و رفته رفته صمیمی شدیم
اون یه آیدل بود و یه همگروهی به اسم جونگکوک داشت ولی... طبق معمول جونگکوک یا تو سفر کاریه یا مرخصی... درکل زیاد پیداش نیست.. میگن اوایل دبیو هم فنا فکر میکردن جیمین سولو کار میکنه
مرخصی همینجوریشم برای یه آیدل سخته... چه برسه به اینکه اینهمه غیبت داشته باشه.. واقعا برا جیمینی ک صب تا شب تو کمپانی جون میکنه بی رحمیه
جالبش اینجا بود ک رئیسا و مدیرای کمپانی عین خدمتکار جلوش خم و راست میشدن و جونگکوک حتی اونارو به چپشم نمیگرفت
تنها کسایی ک باهاشون خوب بود جیمین و نامجون بودن.. و.... من؟!
رفتم و پشت در وایستادم... جیمین و جونگکوک توی اتاق ظبط بودن..
حدود یه ساعت طول کشید کارشون... جونگکوک تمام مدت از پشت شیشه ها نگام میکرد.. خجالت میکشیدم نگاش کنم ولی میتونستم سنگینی نگاهشو روم احساس کنم
بعد ظبط اومدن بیرون...
÷ داداشیا قراره به مناسبت برگشت جونگکوک از آلمان امشبو یه دورهمی کوچیک داشته باشیم
× اره ا.ت... منم بخواطر همین بهت گفتم بیای
+ اممم خوبه
جیمین و نامجون رفتن بالا و حالا فقط منو جونگکوک بودیم...
_ سه سال پیش ک دیدمت فک کردم میخوای خودتو بکشی جالبه زنده ای با اون حالت
+ چی؟!
روی صندلی نشسته بود و بدون اینکه منو نگا کنه به صفحه گوشی تو دستش خیره بود... سرشو بلند کرد.. چشماشو قفل چشام کرد... ولی دیگه اون مهربونی صبح تو نگاش نبود..
_ خاکسپاری جینو میگم.. حالت بدجور خراب بود ا.ت
+ اقای جونگکوک... این.. اولین باره همو میبینیم..
_ چه حسی داره؟! عاشق سوکجینی باشی ک تو رو نمیخواد؟
+ من.. من.. نمیفهمم چی میگین
_ نمیفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟!
اگه همونجا ولش میکردیو اینقد پیگیرش نمیشدی... اگه مرگشو قبول میکردیو خودتو برا اثبات زنده بودنش ب آب و آتیش نمیزدی... شاید ولت میکردم ا.ت
#پارت۶
توی راه حرف زیادی نزدیم... رسیدیم کمپانی.. من فقط سه سال بود با جیمین آشنا شدم.. درواقع سر قضیه سوکجین باهاش ملاقات کردم و رفته رفته صمیمی شدیم
اون یه آیدل بود و یه همگروهی به اسم جونگکوک داشت ولی... طبق معمول جونگکوک یا تو سفر کاریه یا مرخصی... درکل زیاد پیداش نیست.. میگن اوایل دبیو هم فنا فکر میکردن جیمین سولو کار میکنه
مرخصی همینجوریشم برای یه آیدل سخته... چه برسه به اینکه اینهمه غیبت داشته باشه.. واقعا برا جیمینی ک صب تا شب تو کمپانی جون میکنه بی رحمیه
جالبش اینجا بود ک رئیسا و مدیرای کمپانی عین خدمتکار جلوش خم و راست میشدن و جونگکوک حتی اونارو به چپشم نمیگرفت
تنها کسایی ک باهاشون خوب بود جیمین و نامجون بودن.. و.... من؟!
رفتم و پشت در وایستادم... جیمین و جونگکوک توی اتاق ظبط بودن..
حدود یه ساعت طول کشید کارشون... جونگکوک تمام مدت از پشت شیشه ها نگام میکرد.. خجالت میکشیدم نگاش کنم ولی میتونستم سنگینی نگاهشو روم احساس کنم
بعد ظبط اومدن بیرون...
÷ داداشیا قراره به مناسبت برگشت جونگکوک از آلمان امشبو یه دورهمی کوچیک داشته باشیم
× اره ا.ت... منم بخواطر همین بهت گفتم بیای
+ اممم خوبه
جیمین و نامجون رفتن بالا و حالا فقط منو جونگکوک بودیم...
_ سه سال پیش ک دیدمت فک کردم میخوای خودتو بکشی جالبه زنده ای با اون حالت
+ چی؟!
روی صندلی نشسته بود و بدون اینکه منو نگا کنه به صفحه گوشی تو دستش خیره بود... سرشو بلند کرد.. چشماشو قفل چشام کرد... ولی دیگه اون مهربونی صبح تو نگاش نبود..
_ خاکسپاری جینو میگم.. حالت بدجور خراب بود ا.ت
+ اقای جونگکوک... این.. اولین باره همو میبینیم..
_ چه حسی داره؟! عاشق سوکجینی باشی ک تو رو نمیخواد؟
+ من.. من.. نمیفهمم چی میگین
_ نمیفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟!
اگه همونجا ولش میکردیو اینقد پیگیرش نمیشدی... اگه مرگشو قبول میکردیو خودتو برا اثبات زنده بودنش ب آب و آتیش نمیزدی... شاید ولت میکردم ا.ت
۲.۳k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.