P:29
3 سال بعد
1 سال بعد از ازدواج یونا و کوک تهیونگ و ماریا صاحب یه پسر شدن که الان 2 سالشه. یونا و کوک 3 ساله خونواده هاشون رو ندیدن ولی امشب قراره بیان تا بعد از 3 سال همدیگرو ببینن... یونا و کوک هنوز بچه دار نشدن و حتی یه بار هم دربارش حرف نزدن.. کوک بچه میخواد ولی یونا فکر میکنه هنوز وقتش نرسیده. برای همین کوک چیزی نمیگه تا خود یونا بگه
شب
کوک رفته بود بیرون یه ذره واسه خونه خوراکی بگیره. یونا خونه بود لباس پوشیده بود و داشت شام رو درست میکرد.
....
زنگ خونه زده شد. یونا رفت و درو باز کرد.
مامان:سلام دخترم*لبخند*
+سلام مامان*لبخند*
مادر:سلام عزیزم*لبخند*
+سلام مادر*لبخند*
همه اومدن داخل
مامان:عزیزم جونگ کوک کجاس؟
+رفته بیرون. الاناس که بیاد
رفتم اشپزخونه زنگ زدم به کوک.
مکالمه
-جانم
+سلام کوک
-سلام عزیزم
+جونگ کوک کی میای همه اومدن
-یه 5 مین دیگه اونجام
+باشه
پایان مکالمه
+یه پسر کوچولو که تقریبا دو سالش بود دوید اومد داخل اشپزخونه و دور میز میچرخید و سروصدا میکرد. ماریا اومد داخل اشپزخونه
ماریا:سلام خانم خانما*لبخند*
+سلام*لبخند*
ماریا:آاا تهجین پسر جون اروم باش*لبخند*
+آخی اسمش تهجینه*لبخند*
ماریا:کوک بهت نگفته بود؟
+نه
خم شدم سمت تهجین که افتاد بغلم.
+وای چقدر کوچولوعه
ماریا:تاحالا بچه ی کوچیک بغل نکردی؟
+نه
ماریا:فکر کنم دیگه وقتشه بچه دار بشید
+حالا... بعدا. فعلا خودمونو جمع کنیم خیلیه
تهجین رو بغل کردم
تهجین:گتنمه*کیوت*
+گشنته؟*لبخند*
تهجین:آله
+بذار ببینم چی داریم.
رفتم کابینتا رو گشتم یه چیپس بهش دادم و گذاشتمش زمین.. دستمو گرفت و کشیدم داخل پذیرایی. نشست روی مبل و با دستاش زد روی مبل
+آاا الان باید چیکار کنم؟
مامان:میخواد بشینی پیشش*لبخند*
+واقعا؟
تهجین:بِجین*کیوت*
نشستم کنارش چیپس رو براش باز کردم یه دونه دادم دستش. یکی خودش برداشت و سمت من گرفت
تهجین:بُدُل
+باشه*لبخند*
ازش گرفتم
.....
-رسیدم خونه در زدم تهیونگ درو باز کرد
-سلام هیونگ*لبخند*
$سلام اقا*لبخند*
هم دیگه رو بغل میکنن
-رفتم داخل خونه به همه سلام دادم. نشستم کنار یونا. پیشش یه پسر کوچولو خیلی کوچولو بود که لبخند مستطیلی داشت
-آخ آخ این تهجینه؟ *لبخند*
+اره.ببین چقدر خوشگله*لبخند*
-اگه انقدر دلت میخواد من که پایم*ابرو بالا و لبخند*
+آاا نه منظور تهجین بود
تهیونگ:بچم به خودم رفتم*لبخند مغرور*
-نخیر به عموش رفته
جین:معلومه دیگه. تنها شانسی اورده به من رفته*لبخند مغرور*
-منظورم تو نبودی. خودم بود
جین:تو؟ خداروشکر به تو نرفته
+عهه از خداتونم باشه به کوک بره
جین:فعلا که نرفته*لبخند مغرور*
+شانس نداره
1 سال بعد از ازدواج یونا و کوک تهیونگ و ماریا صاحب یه پسر شدن که الان 2 سالشه. یونا و کوک 3 ساله خونواده هاشون رو ندیدن ولی امشب قراره بیان تا بعد از 3 سال همدیگرو ببینن... یونا و کوک هنوز بچه دار نشدن و حتی یه بار هم دربارش حرف نزدن.. کوک بچه میخواد ولی یونا فکر میکنه هنوز وقتش نرسیده. برای همین کوک چیزی نمیگه تا خود یونا بگه
شب
کوک رفته بود بیرون یه ذره واسه خونه خوراکی بگیره. یونا خونه بود لباس پوشیده بود و داشت شام رو درست میکرد.
....
زنگ خونه زده شد. یونا رفت و درو باز کرد.
مامان:سلام دخترم*لبخند*
+سلام مامان*لبخند*
مادر:سلام عزیزم*لبخند*
+سلام مادر*لبخند*
همه اومدن داخل
مامان:عزیزم جونگ کوک کجاس؟
+رفته بیرون. الاناس که بیاد
رفتم اشپزخونه زنگ زدم به کوک.
مکالمه
-جانم
+سلام کوک
-سلام عزیزم
+جونگ کوک کی میای همه اومدن
-یه 5 مین دیگه اونجام
+باشه
پایان مکالمه
+یه پسر کوچولو که تقریبا دو سالش بود دوید اومد داخل اشپزخونه و دور میز میچرخید و سروصدا میکرد. ماریا اومد داخل اشپزخونه
ماریا:سلام خانم خانما*لبخند*
+سلام*لبخند*
ماریا:آاا تهجین پسر جون اروم باش*لبخند*
+آخی اسمش تهجینه*لبخند*
ماریا:کوک بهت نگفته بود؟
+نه
خم شدم سمت تهجین که افتاد بغلم.
+وای چقدر کوچولوعه
ماریا:تاحالا بچه ی کوچیک بغل نکردی؟
+نه
ماریا:فکر کنم دیگه وقتشه بچه دار بشید
+حالا... بعدا. فعلا خودمونو جمع کنیم خیلیه
تهجین رو بغل کردم
تهجین:گتنمه*کیوت*
+گشنته؟*لبخند*
تهجین:آله
+بذار ببینم چی داریم.
رفتم کابینتا رو گشتم یه چیپس بهش دادم و گذاشتمش زمین.. دستمو گرفت و کشیدم داخل پذیرایی. نشست روی مبل و با دستاش زد روی مبل
+آاا الان باید چیکار کنم؟
مامان:میخواد بشینی پیشش*لبخند*
+واقعا؟
تهجین:بِجین*کیوت*
نشستم کنارش چیپس رو براش باز کردم یه دونه دادم دستش. یکی خودش برداشت و سمت من گرفت
تهجین:بُدُل
+باشه*لبخند*
ازش گرفتم
.....
-رسیدم خونه در زدم تهیونگ درو باز کرد
-سلام هیونگ*لبخند*
$سلام اقا*لبخند*
هم دیگه رو بغل میکنن
-رفتم داخل خونه به همه سلام دادم. نشستم کنار یونا. پیشش یه پسر کوچولو خیلی کوچولو بود که لبخند مستطیلی داشت
-آخ آخ این تهجینه؟ *لبخند*
+اره.ببین چقدر خوشگله*لبخند*
-اگه انقدر دلت میخواد من که پایم*ابرو بالا و لبخند*
+آاا نه منظور تهجین بود
تهیونگ:بچم به خودم رفتم*لبخند مغرور*
-نخیر به عموش رفته
جین:معلومه دیگه. تنها شانسی اورده به من رفته*لبخند مغرور*
-منظورم تو نبودی. خودم بود
جین:تو؟ خداروشکر به تو نرفته
+عهه از خداتونم باشه به کوک بره
جین:فعلا که نرفته*لبخند مغرور*
+شانس نداره
۴.۶k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.