تصورات جدید از جین و شوگا
امروز اصلا حالم خوب نبود...
اصلا پدر مادرم کجان!
چرا ولم کردن...به کردن بهشون از طرفی
عصبی میشدم از دستشون واز طرفی
دوست داشتم ببینمشون
(فلش بک)
پدر مادر ا/ت اونو ول کردن تو جنگل
چون پدرش بدهی زیادی داشت و اون طبکارا میخواستن خانواده ا/ت رو نابود کنن و بعد یه خانواده که رهگذر بودن
ا/ت رو پیدا کردن و اونو پیش خودشون نگه داشتن و بزرگ کردن ا/ت بین گرگینه ها بزرگ شد...
و ترسیم نداشت اون حالا با پسر هون خانواده که گرگینه بود مین یونگی زندگی میکرد...
(زمان حال)
هوف...با مرورکردنشون اشکام سرازیر شدن
به تختم تکیه داده بودم وسرمو گذاشته بودم روی پاهام که در اتاق وا شد
یونگی:اهم اهم..
ا/ت:بیا تو
یونگی:ا/ت... لباساتو عوض کن و بیا پایین صبحانه بخوریم
ا/ت:هوم.. الان میام
بلند شدم لباسمو با یه شلوار مشکی و یقه اسکی مشکی عوض کردم(تیپ دارک)
رفتم پایین و نشستم رو صندلی(میز صبحانه)
داشتیم صبحانه میخوردیم که یکی از گاردا اومد داخل
گارد:ارباب... کیم سوجین اینجان
یونگی:بزار بیاد داخل
ا/ت:عام...یونگی من برم بالا؟
یونگی:نه بشین همینجا
کیم سوکجین دوست چندساله و صمیمیش بود
اومد داخل...اون یه خونآشام بود
کیم سوکجین:اوه سلام ا/ت سلام یونگی! دلم واستون تنگ شده بود
یونگی و سوکجین همو بغل کردن
و منم بغل کرد واقعا سوکجین مثل برادر خوندم بود...
سوکجین:بچه ها نظرتون چیه بریم جنگل؟
یونگی:بریم فقط باید زود برگردیم کلی کار دارم...
سوکجین:باشه
چون جنگل خیلی به عمارت نزدیک بود
پس پیاده رفتیم...حدود ده مین نشستیم کنار رود که
پارت اول دنبالم کن تا بتونی پارت بعدی رو هم بخونی
اصلا پدر مادرم کجان!
چرا ولم کردن...به کردن بهشون از طرفی
عصبی میشدم از دستشون واز طرفی
دوست داشتم ببینمشون
(فلش بک)
پدر مادر ا/ت اونو ول کردن تو جنگل
چون پدرش بدهی زیادی داشت و اون طبکارا میخواستن خانواده ا/ت رو نابود کنن و بعد یه خانواده که رهگذر بودن
ا/ت رو پیدا کردن و اونو پیش خودشون نگه داشتن و بزرگ کردن ا/ت بین گرگینه ها بزرگ شد...
و ترسیم نداشت اون حالا با پسر هون خانواده که گرگینه بود مین یونگی زندگی میکرد...
(زمان حال)
هوف...با مرورکردنشون اشکام سرازیر شدن
به تختم تکیه داده بودم وسرمو گذاشته بودم روی پاهام که در اتاق وا شد
یونگی:اهم اهم..
ا/ت:بیا تو
یونگی:ا/ت... لباساتو عوض کن و بیا پایین صبحانه بخوریم
ا/ت:هوم.. الان میام
بلند شدم لباسمو با یه شلوار مشکی و یقه اسکی مشکی عوض کردم(تیپ دارک)
رفتم پایین و نشستم رو صندلی(میز صبحانه)
داشتیم صبحانه میخوردیم که یکی از گاردا اومد داخل
گارد:ارباب... کیم سوجین اینجان
یونگی:بزار بیاد داخل
ا/ت:عام...یونگی من برم بالا؟
یونگی:نه بشین همینجا
کیم سوکجین دوست چندساله و صمیمیش بود
اومد داخل...اون یه خونآشام بود
کیم سوکجین:اوه سلام ا/ت سلام یونگی! دلم واستون تنگ شده بود
یونگی و سوکجین همو بغل کردن
و منم بغل کرد واقعا سوکجین مثل برادر خوندم بود...
سوکجین:بچه ها نظرتون چیه بریم جنگل؟
یونگی:بریم فقط باید زود برگردیم کلی کار دارم...
سوکجین:باشه
چون جنگل خیلی به عمارت نزدیک بود
پس پیاده رفتیم...حدود ده مین نشستیم کنار رود که
پارت اول دنبالم کن تا بتونی پارت بعدی رو هم بخونی
۱۹.۶k
۰۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.