فرودگاه بین المللی امام خمینی
فرودگاه بینالمللی امام خمینی
.
دو سال است که به پیشانی هر لحظه اش واضحترین تصویر شمایید.
چه قبل از جنایت،
چه گاه فاجعه
چه بعد
میخواهم بنویسم
میخواهم تمام آنچه را که دو سال است میچشم، بگویم.
میخواهم بنویسم چون میدانم گوش تاریخ کرِ کرِ کر است و دلش پُر
و تا بوده این مردم مرثیه خوان همیشگیش.
آنقدر مرثیه خوانند تا رد ظلم بر چهره غمین تاریخ بماند که ماند.
گر چه هنوز آرزویی است محال، نقل آنچه بر ما می رود و حکایت گذشته ای که نمیگذرد.
سکوت کردیم آنگاه که میان دخمهی زندانها به کشتن رویاهامان نشستند؛
تا آنجا که سحرگاه در آسمان هم زدند و ما در گلو فریاد بریدیم از بُهت یا...
در خیابان در میدان
در دانشگاه وزندان
در جشن و سرور
در حیرت عزا
بین باد و باران و
سیل و زلزله
درکوه و جاده
و بیمارستان
در کنج خانه...
مُردیم
ما مرده ایم،
و تنها سایه ای ترسان را پی خویش می کشیم، به جبر زنده بودن.
ما نه این بار که سالهاست عزاداریم
نه عزای تنها #176 نفر
عزادار خویش
ما سالهاست عزادار خویشیم.
و عاقبت مردیم به بهانهی عبث شما
به بهای گزاف شما.
که اگر زندهایم کو زندگی؟
از کجای این داستان رفتن شد آرزو؟
از کِی ماندن شد مجازات ؟
جوانیمان در سکوت پیر شد.
مردگان بدون شناسه ی مرگیم
باران سیه روزی خادم و خائن نمیشناسد.
زمین به آسمان پریده
جنگ است هر روزمان.
که 《فقط جنازه خاک میکنیم
و آنچه باقی مانده، تنها خشم ماست》
ما شهروندان شکنجهایم با گورهایی بی نشان که روزی شاعران ابریشمی از کلمات بر آن خواهند ریخت،
صدها سال است
《فقط جنازه خاک میکنیم
جنازه ی نور
جنازه ی آزادی
جنازهی صلح و آبادانی》
دلخوش که روزی داد این همه بیداد ستانده شود.
هزار زندگی را سلاخی کردند.
حالا هزار هزار نطفه ی نفرت را آبستنند...
نفرتی که اکنون در دل کودکانی داغ دیده جوانه زده،
کودکانی که عشق را نچشیده مشق کینه میکنند.
همانها که روزی سکوت خواهند شکست به گلوهای پاره.
و آن روز ما کجاییم؟
مشتی بدن بیجانِ لامکان
روح های سرگردانی که منتظر مصیبتی بودند محکمه پسند،
برای توجیه خاموشی برزخی چهل سالهشان
برای شروع خلصهی بی پایانشان
شما
صدای ما شدید
اوج ما
سقوط ما
سند مرگ آرزوهای نزیستهی ما شدید.
داستان شما خلاصهی تمام زیست مردم این سرزمینست
فاصلهی کوتاه مرگ و زندگیتان.
قسم به چشمهای سرختان وقت خداحافظی،
که آفتاب روزی، بهتر از آن روز بعد از شما خواهد تابید
که آفتاب روزی، بهتر از آن روز که ما مردیم خواهد تابید
و من هم می اندیشم
و من هم میبینم
《میبینم
آن شکفتنِ شادی را
پروازِ بلند آدمیزادی را
آن جشنِ بزرگ روز آزادی را》
#ps752justice
.
دو سال است که به پیشانی هر لحظه اش واضحترین تصویر شمایید.
چه قبل از جنایت،
چه گاه فاجعه
چه بعد
میخواهم بنویسم
میخواهم تمام آنچه را که دو سال است میچشم، بگویم.
میخواهم بنویسم چون میدانم گوش تاریخ کرِ کرِ کر است و دلش پُر
و تا بوده این مردم مرثیه خوان همیشگیش.
آنقدر مرثیه خوانند تا رد ظلم بر چهره غمین تاریخ بماند که ماند.
گر چه هنوز آرزویی است محال، نقل آنچه بر ما می رود و حکایت گذشته ای که نمیگذرد.
سکوت کردیم آنگاه که میان دخمهی زندانها به کشتن رویاهامان نشستند؛
تا آنجا که سحرگاه در آسمان هم زدند و ما در گلو فریاد بریدیم از بُهت یا...
در خیابان در میدان
در دانشگاه وزندان
در جشن و سرور
در حیرت عزا
بین باد و باران و
سیل و زلزله
درکوه و جاده
و بیمارستان
در کنج خانه...
مُردیم
ما مرده ایم،
و تنها سایه ای ترسان را پی خویش می کشیم، به جبر زنده بودن.
ما نه این بار که سالهاست عزاداریم
نه عزای تنها #176 نفر
عزادار خویش
ما سالهاست عزادار خویشیم.
و عاقبت مردیم به بهانهی عبث شما
به بهای گزاف شما.
که اگر زندهایم کو زندگی؟
از کجای این داستان رفتن شد آرزو؟
از کِی ماندن شد مجازات ؟
جوانیمان در سکوت پیر شد.
مردگان بدون شناسه ی مرگیم
باران سیه روزی خادم و خائن نمیشناسد.
زمین به آسمان پریده
جنگ است هر روزمان.
که 《فقط جنازه خاک میکنیم
و آنچه باقی مانده، تنها خشم ماست》
ما شهروندان شکنجهایم با گورهایی بی نشان که روزی شاعران ابریشمی از کلمات بر آن خواهند ریخت،
صدها سال است
《فقط جنازه خاک میکنیم
جنازه ی نور
جنازه ی آزادی
جنازهی صلح و آبادانی》
دلخوش که روزی داد این همه بیداد ستانده شود.
هزار زندگی را سلاخی کردند.
حالا هزار هزار نطفه ی نفرت را آبستنند...
نفرتی که اکنون در دل کودکانی داغ دیده جوانه زده،
کودکانی که عشق را نچشیده مشق کینه میکنند.
همانها که روزی سکوت خواهند شکست به گلوهای پاره.
و آن روز ما کجاییم؟
مشتی بدن بیجانِ لامکان
روح های سرگردانی که منتظر مصیبتی بودند محکمه پسند،
برای توجیه خاموشی برزخی چهل سالهشان
برای شروع خلصهی بی پایانشان
شما
صدای ما شدید
اوج ما
سقوط ما
سند مرگ آرزوهای نزیستهی ما شدید.
داستان شما خلاصهی تمام زیست مردم این سرزمینست
فاصلهی کوتاه مرگ و زندگیتان.
قسم به چشمهای سرختان وقت خداحافظی،
که آفتاب روزی، بهتر از آن روز بعد از شما خواهد تابید
که آفتاب روزی، بهتر از آن روز که ما مردیم خواهد تابید
و من هم می اندیشم
و من هم میبینم
《میبینم
آن شکفتنِ شادی را
پروازِ بلند آدمیزادی را
آن جشنِ بزرگ روز آزادی را》
#ps752justice
۱.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.