پارت14
#پارت14
ماهنقرهای
-چون میدونم که مخالفت میکنه...
-اما.. مراسم تا چند ساعت دیگه برگزار میشه و اون حتی نمیدونه!
فورا از جاش بلند شد..
-باید زودتر برم و برای تزیینات اطراف نظر بدم.. لطفا تو به جیمین خبر بده..
-اما من؟ چجوری باید بگم..؟ اگه مخافت کنه...!
-متاسفانه اون مشکل خودته و حتما باید حلش کنی..
بعد از اتاق بیرون رفت و منو با هزاران سوال تنها گذاشت....
....
- زمان کمی داریم... امیدوارم به همه ی کارا برسیم...
-الان کجا میریم؟
-پیش ولیعهد...
-پس.. ازین طرف بیاین...
خونش فاصلهی زیادی تا قصر نداش پس به زودی رسیدیم...
محافظ دم در تا جویونگ رو دید که از پشت من میاد.. فورا به جلو اومد و ادای احترام کرد...
-خوش اومدید... چند لحظه ای صبر کنین تا به ولیعهد خبر بدم...
-نیازی نیس.. نمیخوام قبل از رفتنم به داخل متوجه بشه..
-اما.. ممکنه.. وضعیت مناسبی..
-داره دیر میشه لطفا برو کنار...
محافظ کنار رفت و من بدون توقف به داخل رفتم.. جلوی در ایستادم و نفس کوتاهی گرفتم...
چم شده؟ چرا باید برای رویایی باهاش انقدر استرس بگیرم؟
واقعا عاشق شدم؟ انقد راحت؟ همیشه تنها اعتمادم به قلبم بود.. چون راحت دل نمیبست.. عاشق نمیشد..! اما دیگه به اونم اعتمادی نیست... ولی شایدم.. مشکل از من نیست... اونه که حرفهی خاصی تو دلبری داره نه؟
صدای دلنشینش بود که رشته افکارمو پاره کرد..
-شی وو.. یه لحظه بیا تو...
درو به آرومی باز کردم و پشت سرم بستم..
تا بدن نیمه برهنشو دیدم فورا دوباره به سمت در برگشتم...
طوری که معلوم بود لبخند رو لباشع گفت:
-فکر کنم شی وو رو صدا کردم مگه نه؟
-عا..عا.. بب.. بخشید..
درو باز کردم و ادامه دادم..
-میرم صداش کنم..
خواستم به بیرون برم که صداش متوقفم کرد..
-باهام کاری داشتی که اومدی؟
-مه..مهم نیست.. بعدا دیدمتون میگم...
مهم نیست؟ دختر تو خل شدی؟ امروز مراسمه و اون حتی نمیدونه و حالا که اومدی بهش خبر بدی میخوای در بری؟
ماهنقرهای
-چون میدونم که مخالفت میکنه...
-اما.. مراسم تا چند ساعت دیگه برگزار میشه و اون حتی نمیدونه!
فورا از جاش بلند شد..
-باید زودتر برم و برای تزیینات اطراف نظر بدم.. لطفا تو به جیمین خبر بده..
-اما من؟ چجوری باید بگم..؟ اگه مخافت کنه...!
-متاسفانه اون مشکل خودته و حتما باید حلش کنی..
بعد از اتاق بیرون رفت و منو با هزاران سوال تنها گذاشت....
....
- زمان کمی داریم... امیدوارم به همه ی کارا برسیم...
-الان کجا میریم؟
-پیش ولیعهد...
-پس.. ازین طرف بیاین...
خونش فاصلهی زیادی تا قصر نداش پس به زودی رسیدیم...
محافظ دم در تا جویونگ رو دید که از پشت من میاد.. فورا به جلو اومد و ادای احترام کرد...
-خوش اومدید... چند لحظه ای صبر کنین تا به ولیعهد خبر بدم...
-نیازی نیس.. نمیخوام قبل از رفتنم به داخل متوجه بشه..
-اما.. ممکنه.. وضعیت مناسبی..
-داره دیر میشه لطفا برو کنار...
محافظ کنار رفت و من بدون توقف به داخل رفتم.. جلوی در ایستادم و نفس کوتاهی گرفتم...
چم شده؟ چرا باید برای رویایی باهاش انقدر استرس بگیرم؟
واقعا عاشق شدم؟ انقد راحت؟ همیشه تنها اعتمادم به قلبم بود.. چون راحت دل نمیبست.. عاشق نمیشد..! اما دیگه به اونم اعتمادی نیست... ولی شایدم.. مشکل از من نیست... اونه که حرفهی خاصی تو دلبری داره نه؟
صدای دلنشینش بود که رشته افکارمو پاره کرد..
-شی وو.. یه لحظه بیا تو...
درو به آرومی باز کردم و پشت سرم بستم..
تا بدن نیمه برهنشو دیدم فورا دوباره به سمت در برگشتم...
طوری که معلوم بود لبخند رو لباشع گفت:
-فکر کنم شی وو رو صدا کردم مگه نه؟
-عا..عا.. بب.. بخشید..
درو باز کردم و ادامه دادم..
-میرم صداش کنم..
خواستم به بیرون برم که صداش متوقفم کرد..
-باهام کاری داشتی که اومدی؟
-مه..مهم نیست.. بعدا دیدمتون میگم...
مهم نیست؟ دختر تو خل شدی؟ امروز مراسمه و اون حتی نمیدونه و حالا که اومدی بهش خبر بدی میخوای در بری؟
۱۰.۳k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.