گس لایتر/پارت ۲۵۷
روز بعد....
از دیشب که پیشنهاد ازدواج جیمین به بایول رو فهمیده بود نگران بود... نگران هر دوی اونها!
شاید جفتشون احساسی و عجولانه تصمیم گرفته بودن و این خطرناک بود...
با اینکه سعی کرد بایول رو به خودش بیاره و آگاهش کنه ولی اون اهمیتی نداد و مقاومت کرد...
به دور از انسانیت بود اگر جیمین رو نادیده میگرفت فقط به خاطر اینکه اون پسر خودش نیست...
باهاش توی خونه قرار گذاشت تا در نبود بایول که برای خرید برای جونگ هون و خودش بیرون رفته بود و در نبود یون ها و برادرش کمی با جیمین صحبت کنه...
اون اومد و وارد عمارت شد...
نابی ازش استقبال کرد...
نابی: خوش اومدی جیمین شی
-ممنونم خانوم ایم
نابی: بشین پسرم...
با اشاره به صندلی ازش دعوت کرد که بشینه... و خودش هم نزدیکش نشست...
جیمین: با من امری داشتین؟
نابی: فقط میخواستم کمی صحبت کنیم... در مورد یه مسئله ی مهم
جیمین: بفرمایید... گوش میکنم
نابی: دیشب بایول به من گفت که بهش پیشنهاد ازدواج دادی....
لبخند خجالتی ای زد و تایید کرد
جیمین: بله
نابی: وظیفه مادرانه ی من حکم کرد که دیشب مواردی رو به دخترم تذکر بدم... و حالا وجدان من بهم میگه که باید در مورد توام همین کارو بکنم... دیگه تصمیم با خودته...
از لحن نابی شک به دلش افتاد... کمی خودشو جمع کرد و منتظر شد...
نابی: میدونی که بایول دو ماه و نیمی میشه که از جونگکوک جدا شده و متأسفانه دچار یه دوره ی افسردگی شده بود و ما دیر متوجه شدیم... چون تا قبل اینکه طلاق بگیره از مشکلاتش به ما نمیگفت... درسته که با جلسات تراپی ای که میره حالش رو به بهبوده اما هنوزم آسیب پذیره... شاید زود بود که بهش پیشنهاد ازدواج دادی... و اونم همون لحظه قبول کرد!... از اینکه انقد زود پذیرفت میترسم!... چون اینکارو کرد تا غم خودشو فراموش کنه... انکار غم باعث از بین رفتنش نمیشه... اگر اساس رابطتون اینطوری شکل بگیره دوومی نداره!
جیمین: نگرانیتونو درک میکنم و ازتون ممنونم که انقدر بزرگوارید که اینا رو به منم هشدار میدین... اما شما که میدونین... من خیلی بایول رو دوس دارم... اولین بار من بودم که عاشقش شدم... قبل از اینکه آدمی به اسم جونگکوک پیداش بشه!... من مراقبشم... حتی اگر دوسمم نداشته باشه...
با شنیدن جمله ی آخرش تعجب کرد و میون حرفش پرید...
نابی: اما جیمین...
جیمین: اما نداره خانوم ایم... حتی اگرم دوسم نداشته باشه کنارش میمونم تا از این روزای بحرانی زندگیش بگذره... من فقط میخوام که حالش خوب باشه... وقتی به اون حالت تعادل و نرمال بودن رسید بازم سوالمو ازش میپرسم... اگر تردیدی توی کلامش حس کنم که کاملا دلش با من نیست شک نکنین که وارد زندگیش نمیشم
نابی: من میخوام از اون اتفاق جلوگیری کنم که دلت نشکنه... بایول توی این دوران از زندگیش نمیتونه منطقی باشه... ولی تو همیتونی
جیمین: همین که گوشزد کردین ممنونم... ولی نیازی نیست نگران باشین
نابی: باشه پسرم... هرطور صلاح میدونی...
*****************************************
یون ها: باورت نمیشه!... جی وو میگفت که بدجور عصبی بوده... من مطمئنم حدسم در موردش درسته!
ایل دونگ: یعنی از دید تو جونگکوک عاشق بایوله ولی غرورش اجازه ابرازشو نمیده؟
یون ها: همینطوره!
ایل دونگ: یون ها تو زن باهوشی هستی... حتما چیزی توی جونگکوک دیدی که نظرت با همه متفاوته
یون ها: ازت یه چیزی میخوام!
ایل دونگ: چی؟
یون ها: یه نفرو بزار که بایول و جیمین هرجا دیده شدن ازشون عکس بگیرن!
ایل دونگ: چرا؟ میخوای باهاش جونگکوک رو اذیت کنی؟ ولی زیاده روی نیست؟
یون ها: فقط میخوام حسادتش تحریک بشه... میخوام به بایول اعتراف کنه... همین! اتفاقا خوبم میشه براشون... نمیشه؟
ایل دونگ: چی بگم!... ظاهرا میشه... تازه جونگکوک هم ادب میشه... شاید سر عقل بیاد
یون ها: توام بیشتر پیشش برو... میخوام بیشتر از حالش بهم بگی!
********************************************
عصر...
از لحظه ای که بایول به اتاقش برگشته بود ازش چشم برنمیداشت... از زمانیکه حموم رفت تا زمانیکه بیرون اومد و لباسشو پوشید و دوباره از اتاقش خارج شد! ... تماما زیر نظرش بود...
مثل کسیکه هیپنوتیزم شده باشه بهش خیره بود و نگاهشو ازش برنمیداشت... به دقت و جزء به جزء بررسیش میکرد...
"باز داری باعث میشی دلم برات تنگ بشه... اینطوری نمیشه که "
از دیشب که پیشنهاد ازدواج جیمین به بایول رو فهمیده بود نگران بود... نگران هر دوی اونها!
شاید جفتشون احساسی و عجولانه تصمیم گرفته بودن و این خطرناک بود...
با اینکه سعی کرد بایول رو به خودش بیاره و آگاهش کنه ولی اون اهمیتی نداد و مقاومت کرد...
به دور از انسانیت بود اگر جیمین رو نادیده میگرفت فقط به خاطر اینکه اون پسر خودش نیست...
باهاش توی خونه قرار گذاشت تا در نبود بایول که برای خرید برای جونگ هون و خودش بیرون رفته بود و در نبود یون ها و برادرش کمی با جیمین صحبت کنه...
اون اومد و وارد عمارت شد...
نابی ازش استقبال کرد...
نابی: خوش اومدی جیمین شی
-ممنونم خانوم ایم
نابی: بشین پسرم...
با اشاره به صندلی ازش دعوت کرد که بشینه... و خودش هم نزدیکش نشست...
جیمین: با من امری داشتین؟
نابی: فقط میخواستم کمی صحبت کنیم... در مورد یه مسئله ی مهم
جیمین: بفرمایید... گوش میکنم
نابی: دیشب بایول به من گفت که بهش پیشنهاد ازدواج دادی....
لبخند خجالتی ای زد و تایید کرد
جیمین: بله
نابی: وظیفه مادرانه ی من حکم کرد که دیشب مواردی رو به دخترم تذکر بدم... و حالا وجدان من بهم میگه که باید در مورد توام همین کارو بکنم... دیگه تصمیم با خودته...
از لحن نابی شک به دلش افتاد... کمی خودشو جمع کرد و منتظر شد...
نابی: میدونی که بایول دو ماه و نیمی میشه که از جونگکوک جدا شده و متأسفانه دچار یه دوره ی افسردگی شده بود و ما دیر متوجه شدیم... چون تا قبل اینکه طلاق بگیره از مشکلاتش به ما نمیگفت... درسته که با جلسات تراپی ای که میره حالش رو به بهبوده اما هنوزم آسیب پذیره... شاید زود بود که بهش پیشنهاد ازدواج دادی... و اونم همون لحظه قبول کرد!... از اینکه انقد زود پذیرفت میترسم!... چون اینکارو کرد تا غم خودشو فراموش کنه... انکار غم باعث از بین رفتنش نمیشه... اگر اساس رابطتون اینطوری شکل بگیره دوومی نداره!
جیمین: نگرانیتونو درک میکنم و ازتون ممنونم که انقدر بزرگوارید که اینا رو به منم هشدار میدین... اما شما که میدونین... من خیلی بایول رو دوس دارم... اولین بار من بودم که عاشقش شدم... قبل از اینکه آدمی به اسم جونگکوک پیداش بشه!... من مراقبشم... حتی اگر دوسمم نداشته باشه...
با شنیدن جمله ی آخرش تعجب کرد و میون حرفش پرید...
نابی: اما جیمین...
جیمین: اما نداره خانوم ایم... حتی اگرم دوسم نداشته باشه کنارش میمونم تا از این روزای بحرانی زندگیش بگذره... من فقط میخوام که حالش خوب باشه... وقتی به اون حالت تعادل و نرمال بودن رسید بازم سوالمو ازش میپرسم... اگر تردیدی توی کلامش حس کنم که کاملا دلش با من نیست شک نکنین که وارد زندگیش نمیشم
نابی: من میخوام از اون اتفاق جلوگیری کنم که دلت نشکنه... بایول توی این دوران از زندگیش نمیتونه منطقی باشه... ولی تو همیتونی
جیمین: همین که گوشزد کردین ممنونم... ولی نیازی نیست نگران باشین
نابی: باشه پسرم... هرطور صلاح میدونی...
*****************************************
یون ها: باورت نمیشه!... جی وو میگفت که بدجور عصبی بوده... من مطمئنم حدسم در موردش درسته!
ایل دونگ: یعنی از دید تو جونگکوک عاشق بایوله ولی غرورش اجازه ابرازشو نمیده؟
یون ها: همینطوره!
ایل دونگ: یون ها تو زن باهوشی هستی... حتما چیزی توی جونگکوک دیدی که نظرت با همه متفاوته
یون ها: ازت یه چیزی میخوام!
ایل دونگ: چی؟
یون ها: یه نفرو بزار که بایول و جیمین هرجا دیده شدن ازشون عکس بگیرن!
ایل دونگ: چرا؟ میخوای باهاش جونگکوک رو اذیت کنی؟ ولی زیاده روی نیست؟
یون ها: فقط میخوام حسادتش تحریک بشه... میخوام به بایول اعتراف کنه... همین! اتفاقا خوبم میشه براشون... نمیشه؟
ایل دونگ: چی بگم!... ظاهرا میشه... تازه جونگکوک هم ادب میشه... شاید سر عقل بیاد
یون ها: توام بیشتر پیشش برو... میخوام بیشتر از حالش بهم بگی!
********************************************
عصر...
از لحظه ای که بایول به اتاقش برگشته بود ازش چشم برنمیداشت... از زمانیکه حموم رفت تا زمانیکه بیرون اومد و لباسشو پوشید و دوباره از اتاقش خارج شد! ... تماما زیر نظرش بود...
مثل کسیکه هیپنوتیزم شده باشه بهش خیره بود و نگاهشو ازش برنمیداشت... به دقت و جزء به جزء بررسیش میکرد...
"باز داری باعث میشی دلم برات تنگ بشه... اینطوری نمیشه که "
۴۱.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.