تکپارتی ` - قاب سه نفره -
( درخواس꯭تی )
****
بعد از چند ساعت رانندگی ترمز گرفت ، پسربچه با مادرش از ماشین خارج شدن ، صدای خنده پسرکوچولو تمام ساحل رو فراگرفته بود ، هانول با سبد خوراکی پشت سر پسربچه - هشت ساله - اش که میدوید راه میرفت ، مرد ماشینو خاموش کرد و بعد از پیاده شدن به کاپوت ماشین تکیه داد ، به منظره رو به روش که وجود خانواده کوچیکش قشنگ ترش کرده بود خیره شد ، واقعا این آخرین قاب سه نفره باهمشون قرار بود باشه ؟!
سعی کرد بی توجه به این موضوع حداقل الان شاد باشه !
با لبخندی که فقط برای اون دو نفر میزد کتشو از تنش درآورد و روی ساعدش گذاشت و مشغول باز کردن دکمه های پیراهن سفیدش شد ، هانول زیرانداز رو روی شنهای ساحل پهن کرده بود و داشت خوراکی ها رو میچید و پسرکوچولوش ، دوهان ، مشغول بازی با شن بود ...
< یک ساعت بعد >
پسرک با دو خودشو به پدرش رسوند و پشتش پناه گرفت و گفت :
÷ آپاااا ، مامانی میخوات ، منو خیس کنهه کدککک !
همسرش با دو به سمت اونها اومد و دست پسر که روی شونه های گرفت و نمایشی کشید :
× الان تو دريا غرقت میکنم بچه ! * خنده *
مرد دستشو روی دست زن قرار داد و از پسرش جدا کرد و بدنشو توی بغلش کشید :
_ کیو میخوای غرق کنی لاو ؟ پسرمنو ؟
زن خندید و جوابی نداد و به جاش پسرکوچولوشو که جلو اومده بغل کرد ، ساعتی بعد ، پسرکوچولوشون بعد خوردن ناهار روی زیرانداز خوابش برده بود ...
< هانول >
با حسِ ترسی که پیش بینی میکردم ، با اضطراب از اینکه نکنه دنبال من نیاد یا نکنه توی حسرت بمیرم ، خودم رو توی دریا پرت کردم !
گوشام پر از آب شد ، صداها مبهم شدن
دستام رها و موهام باز شده بودن
ناگهان جسمی پرید و تا عمقی که شنا کرده بودم رو اومد ، لبخند زدم به اون حس خوب ..
چشم تو چشم شدیم ! چشم هاش زیر اب، درون اون تاریکی قشنگ بودن ))
دستاشو دور کمرم گره زد و منو کشوند سمت خودش . منم از خدا خواسته دستامو قاب کردم رو صورتش و با تمام اکسیژن حبس شده ، لباشو چشیدم ..
چشماشو با تعجب باز کرد و من چشمام رو بستم و ادامه دادم ...
اون زمان برام مهم نبود بمیرم اما مهم بود که شاید سیر نشم از لباش ..
مکی به لبام زد و با یکی از دستاش تا سطح دریا شنا کرد ، لبهاشو ازم گرفت و با نفس نفس گفت :
_ چه غلطی میکنی ؟
× نمیخوام ... ازت جدا شم ... اونم بخاطر سهام شرکت !
_ اونوقت بخاطر این مثل احمقا میخواستی خودتو بکشی ؟
× میدونستم نجاتم میدی !
_ محض رضای فاک اگه ... اگه حواسم پرت بود تو الان ...
دختر لبهاشو روی لبهای جونگکوک قرار داد و مکی آروم زد ...
مرد هم باهاش همکاری کرد .
کی میدونه آینده چطور قراره پیش بره ؟
اون دوتا الان باهم بودن پس آینده اهمیتی نداشت !
****
یه پایان شاد برای اینکه ⁸ روز دیگه مدرسه است ، زیاد گريه نکنید اشکاتون واسه اون موقع ذخیره شه )))
****
بعد از چند ساعت رانندگی ترمز گرفت ، پسربچه با مادرش از ماشین خارج شدن ، صدای خنده پسرکوچولو تمام ساحل رو فراگرفته بود ، هانول با سبد خوراکی پشت سر پسربچه - هشت ساله - اش که میدوید راه میرفت ، مرد ماشینو خاموش کرد و بعد از پیاده شدن به کاپوت ماشین تکیه داد ، به منظره رو به روش که وجود خانواده کوچیکش قشنگ ترش کرده بود خیره شد ، واقعا این آخرین قاب سه نفره باهمشون قرار بود باشه ؟!
سعی کرد بی توجه به این موضوع حداقل الان شاد باشه !
با لبخندی که فقط برای اون دو نفر میزد کتشو از تنش درآورد و روی ساعدش گذاشت و مشغول باز کردن دکمه های پیراهن سفیدش شد ، هانول زیرانداز رو روی شنهای ساحل پهن کرده بود و داشت خوراکی ها رو میچید و پسرکوچولوش ، دوهان ، مشغول بازی با شن بود ...
< یک ساعت بعد >
پسرک با دو خودشو به پدرش رسوند و پشتش پناه گرفت و گفت :
÷ آپاااا ، مامانی میخوات ، منو خیس کنهه کدککک !
همسرش با دو به سمت اونها اومد و دست پسر که روی شونه های گرفت و نمایشی کشید :
× الان تو دريا غرقت میکنم بچه ! * خنده *
مرد دستشو روی دست زن قرار داد و از پسرش جدا کرد و بدنشو توی بغلش کشید :
_ کیو میخوای غرق کنی لاو ؟ پسرمنو ؟
زن خندید و جوابی نداد و به جاش پسرکوچولوشو که جلو اومده بغل کرد ، ساعتی بعد ، پسرکوچولوشون بعد خوردن ناهار روی زیرانداز خوابش برده بود ...
< هانول >
با حسِ ترسی که پیش بینی میکردم ، با اضطراب از اینکه نکنه دنبال من نیاد یا نکنه توی حسرت بمیرم ، خودم رو توی دریا پرت کردم !
گوشام پر از آب شد ، صداها مبهم شدن
دستام رها و موهام باز شده بودن
ناگهان جسمی پرید و تا عمقی که شنا کرده بودم رو اومد ، لبخند زدم به اون حس خوب ..
چشم تو چشم شدیم ! چشم هاش زیر اب، درون اون تاریکی قشنگ بودن ))
دستاشو دور کمرم گره زد و منو کشوند سمت خودش . منم از خدا خواسته دستامو قاب کردم رو صورتش و با تمام اکسیژن حبس شده ، لباشو چشیدم ..
چشماشو با تعجب باز کرد و من چشمام رو بستم و ادامه دادم ...
اون زمان برام مهم نبود بمیرم اما مهم بود که شاید سیر نشم از لباش ..
مکی به لبام زد و با یکی از دستاش تا سطح دریا شنا کرد ، لبهاشو ازم گرفت و با نفس نفس گفت :
_ چه غلطی میکنی ؟
× نمیخوام ... ازت جدا شم ... اونم بخاطر سهام شرکت !
_ اونوقت بخاطر این مثل احمقا میخواستی خودتو بکشی ؟
× میدونستم نجاتم میدی !
_ محض رضای فاک اگه ... اگه حواسم پرت بود تو الان ...
دختر لبهاشو روی لبهای جونگکوک قرار داد و مکی آروم زد ...
مرد هم باهاش همکاری کرد .
کی میدونه آینده چطور قراره پیش بره ؟
اون دوتا الان باهم بودن پس آینده اهمیتی نداشت !
****
یه پایان شاد برای اینکه ⁸ روز دیگه مدرسه است ، زیاد گريه نکنید اشکاتون واسه اون موقع ذخیره شه )))
۵.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.