نیش شیرین PART6
+ خانوادهی اون بودن... خاندان مایکلسون!
× حتما فهمیدن که برادرشون رو...
+ اون لایق مرگ بود! اون یک هیولای خون خوار بود که مادرم رو ازم گرفت... زندگی عادی رو ازم گرفت...
جونگکوک مایکل رو کشته بود!
شنیدن اینها برام سخت و وحشت انگیز بود... ولی سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.
در زدم و گفتم: " شام حاضره! "
رفتم پایین و سعی کردم که خودمو عادی نشون بدم.
تیکههای حل نشدهی پازل مثل موریانه به جونم افتاده بودن...
جونگکوک و تهیونگ وارد شدن و نشستن پشت میز.
جونگکوک خطاب به من گفت:" از فردا تهیونگ با ما زندگی میکنه. بقیه مهمونها تا سه روز آینده میان! سعی کن همه چی عالی باشه. "
_ چشم...
تهیونگ مشتی به بازوی جونگکوک زد و گفت:" ازش بپرس... زود باش!"
دستام شروع به لرزیدن کردن، میترسیدم که نکنه بلایی به سرم بیاره اگه حقیقت رو بگم...
برگشتم و لبخندی زدم و لیوان جونگکوک رو با شراب پر کردم.
نشستم پشت میز و مشغول خوردن شدیم...
باید چیکار میکردم؟ بهش میگفتم که منم تازه متوجه شدم؟ باور میکنه؟
پس من جادوگرم؟
سرم درد گرفت و دلم میخواست که اون لحظه زودتر تموم بشه...
× ا.ت ؟!
با صدای تهیونگ به خودم اومدم.
_ بله؟!
× دماغت داره خون میاد!!!
متوجه مایع گرمی روی لبهام شدم و دست زدم و دیدم خونه! قلبم به شدت درد گرفت و افتادم روی زمین و سقف دور سرم چرخید.
تهیونگ و جونگکوک اومدن بالا سرم.
× قدرتهاش داره آزاد میشه...
_ قلبم! داره میسوزه... کمکم... کن...
جونگکوک گفت:" چه بلایی داره سرش میاد؟"
× ۱۹ سال قدرتهاش رو بروز نداده... اگه خون بالا بیاره... دیگه امیدی به نجاتش نیست...
دردی که تحمل میکردم هر لحظه شدید تر میشد و جوری بود که انگار قراره قلبم بترکه.
نگاهی به جونگکوک که تار میدیدم انداختم و دستم رو سمتش دراز کردم.
_ جونگکوکا... درد داره... کمکم کن...
جونگکوک نگران به نظر میومد. نشست کنارم و سریع سرم رو روی پاش گذاشت.
با فریاد گفت:" ته! کمکش کن... داره میمیره! "
× ببرش به یک اتاق... من برم وسایلم رو بیارم... امیدوارم دیر نشده باشه.
چشمهام رو از درد روی هم فشردم و به پیرهن جونکوک چنگی زدم و گفتم:" فقط منو بکش! دیگه نمیتونم تحمل کنم... "
جونگکوک منو بلند کرد و دوید سمت پلهها و گفت:" دووم بیار! لطفا تو ترکم نکن... "
سرفه ای کردم و بالا آوردم... دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا جلوی کثیفکاری رو بگیرم.
متوجه مزهی خون شدم...
خون بود!
منو گذاشت روی تخت و داد زد:" لعنتی زود باش! داره از دست میره! "
از درد به خودم پیچیدم. جونگکوک اومد بالا سرم و موهام رو نوازش کرد!
حقیقتا تو حالی نبودم که بخوام به خاطر رفتارش تعجب کنم . میتونستم اشکهاش رو روی صورتم حس کنم؟!
صدای جونگکوک که میلرزید آخرین چیزی بود که شنیدم.
+ لطفا زنده بمون... پیشم بمون!
الان که فکر میکنم... شاید واقعا به خاطر این حرف جونگکوک دووم آوردم... چون بالاخره تو این کرهی خاکی یکی دوست داشت پیشش باشم!
اون لحظه بود که متوجه شدم دوستش دارم و میخوام پیشش بمونم...
~~~~~~~~~
منتظره نظر هاتون هستم😉
× حتما فهمیدن که برادرشون رو...
+ اون لایق مرگ بود! اون یک هیولای خون خوار بود که مادرم رو ازم گرفت... زندگی عادی رو ازم گرفت...
جونگکوک مایکل رو کشته بود!
شنیدن اینها برام سخت و وحشت انگیز بود... ولی سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.
در زدم و گفتم: " شام حاضره! "
رفتم پایین و سعی کردم که خودمو عادی نشون بدم.
تیکههای حل نشدهی پازل مثل موریانه به جونم افتاده بودن...
جونگکوک و تهیونگ وارد شدن و نشستن پشت میز.
جونگکوک خطاب به من گفت:" از فردا تهیونگ با ما زندگی میکنه. بقیه مهمونها تا سه روز آینده میان! سعی کن همه چی عالی باشه. "
_ چشم...
تهیونگ مشتی به بازوی جونگکوک زد و گفت:" ازش بپرس... زود باش!"
دستام شروع به لرزیدن کردن، میترسیدم که نکنه بلایی به سرم بیاره اگه حقیقت رو بگم...
برگشتم و لبخندی زدم و لیوان جونگکوک رو با شراب پر کردم.
نشستم پشت میز و مشغول خوردن شدیم...
باید چیکار میکردم؟ بهش میگفتم که منم تازه متوجه شدم؟ باور میکنه؟
پس من جادوگرم؟
سرم درد گرفت و دلم میخواست که اون لحظه زودتر تموم بشه...
× ا.ت ؟!
با صدای تهیونگ به خودم اومدم.
_ بله؟!
× دماغت داره خون میاد!!!
متوجه مایع گرمی روی لبهام شدم و دست زدم و دیدم خونه! قلبم به شدت درد گرفت و افتادم روی زمین و سقف دور سرم چرخید.
تهیونگ و جونگکوک اومدن بالا سرم.
× قدرتهاش داره آزاد میشه...
_ قلبم! داره میسوزه... کمکم... کن...
جونگکوک گفت:" چه بلایی داره سرش میاد؟"
× ۱۹ سال قدرتهاش رو بروز نداده... اگه خون بالا بیاره... دیگه امیدی به نجاتش نیست...
دردی که تحمل میکردم هر لحظه شدید تر میشد و جوری بود که انگار قراره قلبم بترکه.
نگاهی به جونگکوک که تار میدیدم انداختم و دستم رو سمتش دراز کردم.
_ جونگکوکا... درد داره... کمکم کن...
جونگکوک نگران به نظر میومد. نشست کنارم و سریع سرم رو روی پاش گذاشت.
با فریاد گفت:" ته! کمکش کن... داره میمیره! "
× ببرش به یک اتاق... من برم وسایلم رو بیارم... امیدوارم دیر نشده باشه.
چشمهام رو از درد روی هم فشردم و به پیرهن جونکوک چنگی زدم و گفتم:" فقط منو بکش! دیگه نمیتونم تحمل کنم... "
جونگکوک منو بلند کرد و دوید سمت پلهها و گفت:" دووم بیار! لطفا تو ترکم نکن... "
سرفه ای کردم و بالا آوردم... دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا جلوی کثیفکاری رو بگیرم.
متوجه مزهی خون شدم...
خون بود!
منو گذاشت روی تخت و داد زد:" لعنتی زود باش! داره از دست میره! "
از درد به خودم پیچیدم. جونگکوک اومد بالا سرم و موهام رو نوازش کرد!
حقیقتا تو حالی نبودم که بخوام به خاطر رفتارش تعجب کنم . میتونستم اشکهاش رو روی صورتم حس کنم؟!
صدای جونگکوک که میلرزید آخرین چیزی بود که شنیدم.
+ لطفا زنده بمون... پیشم بمون!
الان که فکر میکنم... شاید واقعا به خاطر این حرف جونگکوک دووم آوردم... چون بالاخره تو این کرهی خاکی یکی دوست داشت پیشش باشم!
اون لحظه بود که متوجه شدم دوستش دارم و میخوام پیشش بمونم...
~~~~~~~~~
منتظره نظر هاتون هستم😉
۵.۵k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.