pawn/پارت ۱۹۲
ا/ت با پافشاری زیاد تهیونگ رو مجبور به ملاقات با سویول کرد و برای اینکه مطمئن بشه حتما به دیدارش میره خودش هم همراهیش کرد...
وقتی جلوی بیمارستان رسیدن تهیونگ دوباره مردد شد.. روبروی تابلوی بزرگ بیمارستان اینطرف خیابون ایستاد...
ا/ت هم کنارش رفت... دستشو دور بازوی تهیونگ انداخت...
از سرما پوستش گل انداخته بود... از نیم رخ بهش نگاه میکرد...
ا/ت: پس چرا ایستادی؟
تهیونگ: میدونی چرا جواب تلفنای سویول رو نمیدادم؟
ا/ت: چرا؟
تهیونگ: میترسیدم با شنیدن صداش دلم به رحم بیاد و دیگه نتونم مقاومت کنم... بلاخره همینطورم شد
ا/ت: برای چی میخوای مقاومت کنی؟ کارای دیگش جای خود... ولی در مورد یوجین اونم شرایطش مثل توئه... اونم عاشقش بود...
گرچه بنظرم حالا دیگه سویول تاوان گناهاشو پس داده
تهیونگ: شاید تو راس میگی... با اینکه هنوزم دلم باهاش صاف نشده... ولی شاید بشه بهش یه فرصت بدم...
ا/ت راه افتاد و تهیونگ رو دنبال خودش کشید... از خیابون عبور کردن و به طرف دیگه رفتن...
تابلوی آسایشگاه روانی توی اون خیابون بیشتر از همه چیز خودنمایی میکرد...
وارد ساختمون بزرگی شدن که سویول توش بستری بود...
توی راهروهایی قدم برمیداشتن که سر و صدای بیمارها از داخل اتاقها به گوش میرسید...
برای ا/ت این محیط عجیب بود و مدام سرشو به اطراف میچرخوند تا منبع صداها رو تشخیص بده... اما برای تهیونگ چیز جدیدی وجود نداشت... چون سالها برای دیدن هیونگش قدم توی این راهروهای سرد و نمور میذاشت...
بدون اینکه سرشو از مسیر جلوش بچرخونه به سمت استیشن رفت و از پرستار خواست که در اتاقشو باز کنه...
پرستار دسته کلید اتاق ها رو از توی میز برداشت و بلند شد تا همراهشون بره...
همینطور که جلوتر ازشون راه میرفت باهاشون حرف میزد...
پرستار: خیلی منتظرتون بود... مدتهاست چشمش به پنجرس تا کسی به دیدنش بياد... کار خوبی کردین که اومدین....
تهیونگ که هنوزم به نظر چندان راضی نبود سکوت کرده بود... ا/ت هم چیزی نمیگفت چون نگران بود تهیونگ قبل دیدن هیونگش پشیمون بشه و برگرده...
جلوی در اتاق... پرستار دونه به دونه کلیدای توی دستشو جابجا میکرد تا کلید مدنظرشو پیدا کنه... روی همشون شماره ی اتاق رو برچسب زده بودن...
بلاخره پیداش کرد و باهاش در رو باز کرد...
پرستار: میتونید برید داخل... من توی استیشن هستم
و ازشون دور شد...
تهیونگ مستقیم و بدون پلک زدن به دری نگاه میکرد که مقابلش باز شده بود...
ا/ت سرشو کج کرد و به چشمای مبهوتش نگاهی انداخت...
بازوشو تکون داد...
ا/ت: تهیونگا؟... بریم داخل...
بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدن....
نگاه سویول به پنجره بود...
حتی از شنیدن صدای در سرشو نچرخوند که ببینه کی وارد شده... چون ناامید بود از اینکه کسی به دیدارش بیاد... با خودش فکر میکرد لابد پرستار که حکم زندانبانش رو داره به ملاقاتش اومده و سینی غذاهای تکراریشو با قرصای رنگی کنارش براش آورده...
ا/ت برای اینکه توجه سویول رو جلب کنه و این سکوت رو که تهیونگ مایل به شکستنش نیست از بین ببره، لبخند تصنعی ای زد...
ا/ت: کسی پشت پنجره نیست... ولی دم در چرا!....
تهیونگ با پالتوی سرمه ایش کنار ا/ت ایستاده بود و دستاشو توی جیبش فرو برده بود و هنوز هم ا/ت دستشو توی بازوش انداخته بود...
با شنیدن صدای ا/ت، سویول به آرومی سرشو به سمت اونا برگردوند...
با دیدنشون که دم در ایستاده بودن و منتظر واکنشش بودن متعجب شد...
خودشو روی تخت کشید و پاهاشو پایین تخت انداخت...
چشم از تهیونگ برنمیداشت... شاید هنوز باورش نمیشد که چیزی که میبینه واقعیه... برای لحظه ای احساس کرد از بس توی این اتاق مونده دچار توهم شده...
دمپاییاش پایین تخت بود... اما بدون اینکه نگاهشو از تهیونگ بگیره با پاهای برهنه به سمتش قدم برداشت...
پاهاشو موقع راه رفتن روی زمین میکشید... انگار که میترسید اگر پاشو از زمین برداره تعادلش به هم بخوره....
ا/ت دستشو آروم روی پشت تهیونگ گذاشت... و زیر لب طوری که فقط تهیونگ بشنوه گفت: برو جلو...
قدمی به جلو برداشت...
سویول هم بهش نزدیک میشد... با ذره نیرویی که توی پاهاش مونده بود خودشو به تهیونگ رسوند...
روبروی هم ایستادن...
تهیونگ سرشو تکون داد...
تهیونگ: هنوزم خیلی ازت عصبانی و دلخورم... اومدنم به معنای این نیست که همه چیو فراموش کردم... اما... هنوزم ته دلم نگران هیونگمم... نمیخوام از دستش بدم...
بغضش ترکید... تهیونگ رو در آغوش کشید و همزمان اسمشو فریاد زد...
سویول: تهیونگااا...
ا/ت با دیدن این صحنه احساس شادی کرد... خوب میتونست درک کنه که تهیونگ الان حالش خوبه... شاید ظاهرا خلافش به نظر میرسید ولی ته قلبش از اینکه این همه دوری به پایان رسیده بود راضی بود...
****
وقتی جلوی بیمارستان رسیدن تهیونگ دوباره مردد شد.. روبروی تابلوی بزرگ بیمارستان اینطرف خیابون ایستاد...
ا/ت هم کنارش رفت... دستشو دور بازوی تهیونگ انداخت...
از سرما پوستش گل انداخته بود... از نیم رخ بهش نگاه میکرد...
ا/ت: پس چرا ایستادی؟
تهیونگ: میدونی چرا جواب تلفنای سویول رو نمیدادم؟
ا/ت: چرا؟
تهیونگ: میترسیدم با شنیدن صداش دلم به رحم بیاد و دیگه نتونم مقاومت کنم... بلاخره همینطورم شد
ا/ت: برای چی میخوای مقاومت کنی؟ کارای دیگش جای خود... ولی در مورد یوجین اونم شرایطش مثل توئه... اونم عاشقش بود...
گرچه بنظرم حالا دیگه سویول تاوان گناهاشو پس داده
تهیونگ: شاید تو راس میگی... با اینکه هنوزم دلم باهاش صاف نشده... ولی شاید بشه بهش یه فرصت بدم...
ا/ت راه افتاد و تهیونگ رو دنبال خودش کشید... از خیابون عبور کردن و به طرف دیگه رفتن...
تابلوی آسایشگاه روانی توی اون خیابون بیشتر از همه چیز خودنمایی میکرد...
وارد ساختمون بزرگی شدن که سویول توش بستری بود...
توی راهروهایی قدم برمیداشتن که سر و صدای بیمارها از داخل اتاقها به گوش میرسید...
برای ا/ت این محیط عجیب بود و مدام سرشو به اطراف میچرخوند تا منبع صداها رو تشخیص بده... اما برای تهیونگ چیز جدیدی وجود نداشت... چون سالها برای دیدن هیونگش قدم توی این راهروهای سرد و نمور میذاشت...
بدون اینکه سرشو از مسیر جلوش بچرخونه به سمت استیشن رفت و از پرستار خواست که در اتاقشو باز کنه...
پرستار دسته کلید اتاق ها رو از توی میز برداشت و بلند شد تا همراهشون بره...
همینطور که جلوتر ازشون راه میرفت باهاشون حرف میزد...
پرستار: خیلی منتظرتون بود... مدتهاست چشمش به پنجرس تا کسی به دیدنش بياد... کار خوبی کردین که اومدین....
تهیونگ که هنوزم به نظر چندان راضی نبود سکوت کرده بود... ا/ت هم چیزی نمیگفت چون نگران بود تهیونگ قبل دیدن هیونگش پشیمون بشه و برگرده...
جلوی در اتاق... پرستار دونه به دونه کلیدای توی دستشو جابجا میکرد تا کلید مدنظرشو پیدا کنه... روی همشون شماره ی اتاق رو برچسب زده بودن...
بلاخره پیداش کرد و باهاش در رو باز کرد...
پرستار: میتونید برید داخل... من توی استیشن هستم
و ازشون دور شد...
تهیونگ مستقیم و بدون پلک زدن به دری نگاه میکرد که مقابلش باز شده بود...
ا/ت سرشو کج کرد و به چشمای مبهوتش نگاهی انداخت...
بازوشو تکون داد...
ا/ت: تهیونگا؟... بریم داخل...
بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدن....
نگاه سویول به پنجره بود...
حتی از شنیدن صدای در سرشو نچرخوند که ببینه کی وارد شده... چون ناامید بود از اینکه کسی به دیدارش بیاد... با خودش فکر میکرد لابد پرستار که حکم زندانبانش رو داره به ملاقاتش اومده و سینی غذاهای تکراریشو با قرصای رنگی کنارش براش آورده...
ا/ت برای اینکه توجه سویول رو جلب کنه و این سکوت رو که تهیونگ مایل به شکستنش نیست از بین ببره، لبخند تصنعی ای زد...
ا/ت: کسی پشت پنجره نیست... ولی دم در چرا!....
تهیونگ با پالتوی سرمه ایش کنار ا/ت ایستاده بود و دستاشو توی جیبش فرو برده بود و هنوز هم ا/ت دستشو توی بازوش انداخته بود...
با شنیدن صدای ا/ت، سویول به آرومی سرشو به سمت اونا برگردوند...
با دیدنشون که دم در ایستاده بودن و منتظر واکنشش بودن متعجب شد...
خودشو روی تخت کشید و پاهاشو پایین تخت انداخت...
چشم از تهیونگ برنمیداشت... شاید هنوز باورش نمیشد که چیزی که میبینه واقعیه... برای لحظه ای احساس کرد از بس توی این اتاق مونده دچار توهم شده...
دمپاییاش پایین تخت بود... اما بدون اینکه نگاهشو از تهیونگ بگیره با پاهای برهنه به سمتش قدم برداشت...
پاهاشو موقع راه رفتن روی زمین میکشید... انگار که میترسید اگر پاشو از زمین برداره تعادلش به هم بخوره....
ا/ت دستشو آروم روی پشت تهیونگ گذاشت... و زیر لب طوری که فقط تهیونگ بشنوه گفت: برو جلو...
قدمی به جلو برداشت...
سویول هم بهش نزدیک میشد... با ذره نیرویی که توی پاهاش مونده بود خودشو به تهیونگ رسوند...
روبروی هم ایستادن...
تهیونگ سرشو تکون داد...
تهیونگ: هنوزم خیلی ازت عصبانی و دلخورم... اومدنم به معنای این نیست که همه چیو فراموش کردم... اما... هنوزم ته دلم نگران هیونگمم... نمیخوام از دستش بدم...
بغضش ترکید... تهیونگ رو در آغوش کشید و همزمان اسمشو فریاد زد...
سویول: تهیونگااا...
ا/ت با دیدن این صحنه احساس شادی کرد... خوب میتونست درک کنه که تهیونگ الان حالش خوبه... شاید ظاهرا خلافش به نظر میرسید ولی ته قلبش از اینکه این همه دوری به پایان رسیده بود راضی بود...
****
۲۶.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.