روز بعد ای نرفت مدرسه ولی بعد ساعت مدرسه به میکا زنگ زد ب
روز بعد ای نرفت مدرسه ولی بعد ساعت مدرسه به میکا زنگ زد باهم جلا یه کافه قرار گذاشتن تا یه صحبت مهم کنن ... ای سفارش غذا داد تا میکا هم برسه میکا هم رفت خونه لباساشو عوض کرد اومد پیش ای ... بعد از یه مدت نشستن میکا به ای گفت ...
: ای نمیخوای حرفی بزنی اون موضوع مهم که میخواستی بگی بهم چی بود ؟؟؟
ای چشماشو بستو باز کردو بعد یه نفس عمیق کشید و گفت ...
: میکا مایلی که باهام بیای بریم خونهی بچگیمون ... بریم کشور خودمون ؟؟؟
میکا : وا ... واقعا داری میگی ... ببینم الان تو جدی هستی ای ؟؟؟
ای : معلومه که جدیم ... کاملا جدیم و اصلا هم شوخی ندارم ... ببینم میکا میفهمی که داداشم ... داداش تنظیم مرده ...
میکا : میفهمم ... اما خب ...
ای : درکت میکنم بالاخره داداش تو که نمرده بخوای بیای درست مهم تره خودم تنها میرم ...
میکا : نه ... یعنی آره ... یعنی نه نرو ... منم میرم خونمون وسایلمو جمع موکونم با هم بریم ...
خلاصه این که هر دو تا شون وسایل هاشونو جمع کردن روز بعد هم رفتن فرودگاه و سفرشونو آغاز کردن ... میکا وسایل واجبش و آورده بود اما ای هم وسایل واجبش هم چنتا کاغذ آورده بود ... میکا پرسید که اون کاغذا چین ... ای گفت :
ای : این چند شب نشستم درباره ایزانا ، تنجیکو و هر چیزی که به اون ربط داشت تحقیق کردم و آخر سری رسیدم به برادر ناتنی خودم ... سانو مانجیرو ... باید بریم مخفیگاه بونتن ( بانتن ) ...
( دستانم به چخ رفتند دیگر بس است ... صحبت کردن مردم پارس هم عجیب غریب بوده ها )
: ای نمیخوای حرفی بزنی اون موضوع مهم که میخواستی بگی بهم چی بود ؟؟؟
ای چشماشو بستو باز کردو بعد یه نفس عمیق کشید و گفت ...
: میکا مایلی که باهام بیای بریم خونهی بچگیمون ... بریم کشور خودمون ؟؟؟
میکا : وا ... واقعا داری میگی ... ببینم الان تو جدی هستی ای ؟؟؟
ای : معلومه که جدیم ... کاملا جدیم و اصلا هم شوخی ندارم ... ببینم میکا میفهمی که داداشم ... داداش تنظیم مرده ...
میکا : میفهمم ... اما خب ...
ای : درکت میکنم بالاخره داداش تو که نمرده بخوای بیای درست مهم تره خودم تنها میرم ...
میکا : نه ... یعنی آره ... یعنی نه نرو ... منم میرم خونمون وسایلمو جمع موکونم با هم بریم ...
خلاصه این که هر دو تا شون وسایل هاشونو جمع کردن روز بعد هم رفتن فرودگاه و سفرشونو آغاز کردن ... میکا وسایل واجبش و آورده بود اما ای هم وسایل واجبش هم چنتا کاغذ آورده بود ... میکا پرسید که اون کاغذا چین ... ای گفت :
ای : این چند شب نشستم درباره ایزانا ، تنجیکو و هر چیزی که به اون ربط داشت تحقیق کردم و آخر سری رسیدم به برادر ناتنی خودم ... سانو مانجیرو ... باید بریم مخفیگاه بونتن ( بانتن ) ...
( دستانم به چخ رفتند دیگر بس است ... صحبت کردن مردم پارس هم عجیب غریب بوده ها )
۸۵۱
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.