Part 5
کوک بهم نگاه کرد گفت
کوک: سانی
سانی:کوک
کوک:(سانی رو بغل کرد)
سانی:(تعجب کرد)
کوک: ببخشید یه لحظه هیجان زده شدم
سانی:نه مهم نیست خیلی وقت بود ندیده بودمت
کوک:منم همینطور دلم واست تنگ شده بود
سانی:اوهوم راستی شما اینجا چیکار میکنید؟
کوک:منو یونگی دو ساله که اومدیم ایران
سانی:خب؟
کوک:بعد دیروز واسمون از بهترین دانشگاه سئول ایمیل اومد قبول شدیم
سانی:واسه ما هم همینطور
کوک:حتما تو یه دانشگاهیم
سانی:حتما
یونگی:خیلی وقته ندیدمت
آیرین:منم
یونگی: راستی سانی کجاس؟
آیرین: صندلی 24 اوناهاش
یونگی:عه کوک کنارش نشسته که
آیرین:عع ببینم
آیرین:عع کوک سلام
کوک: سلاممم
سانی:سلامم یونگی
یونگی: سلام سانی
(خلاصه که همینجوری احوال پرسی کردن و حرف زدن که خلبان گفت)
خلبان:مسافرین عزیز کمربند های خودتون رو ببندید
ویو سانی:
کمربندمو بستم خیلی استرس داشتم چون به شدت از هواپیما میترسیدم آیرین هم همینطور
که کم کم هواپیما شروع به حرکت کرد منم از ترس و استرس دستام یخ کرده بود و میلرزید
که یهو یچیز گرمی دستمو گرفت کوک بود گفت
کوک:میدونم میترسی اگر ترسیدی دستمو فشار بده خب؟
سانی:اوهوم(در حالی که چشماش بستس)
ویو کوک:
من از بچگیم سانی رو خیلی دوست داشتم وقتی من چهار سالم بود سانی و آیرین اومدن ایران و از اون به بعد دیگه ازشون خبری نداشتم
یونگی:
با آیرین نشسته بودیم که هواپیما حرکت کرد دیدم چشماشو بست فهمیدم ترسیده دستشو گرفتم دستش یخ زده بود که یهو با تعجب بهم نگاه کرد گفتم
یونگی:میدونم میترسی بیا بغلم
آیرین:(بغلم کرد و دستامو گرفت)
(خب کل پرواز همینجوری گذشت تا بلاخره رسیدن)
ویو آیرین:
از هواپیما پیاده شدیم یونگی و کوک بهمون گفتن بیاید پیش ما ولی ما گفتیم که بهتره وسایل هامون رو جا به جا کنیم بعد میریم پیششون شماره هامون هم ازمون گرفتن تا با هم در ارتباط باشیم رفتیم تو وارد محوطه شدیم بادیگارد ها چمدونامو برداشتن و راه افتادیم
سانی:الکس
الکس:بله خانم
سانی:ماشین کی میاد؟
الکس:الانه که بیاد دیگه
ویو سانی:
یه ون مشکی اومد جلومون چمدون هامون رو گذاشتن تو ماشین و راه افتادیم به سمت ویلا
آیرین:اوففف خستم کی میرسیم
سانی:وای خدا زخم بستر گرفتن انقد نشستم
الکس:(خنده) الان میرسیم
که یهو.....
کوک: سانی
سانی:کوک
کوک:(سانی رو بغل کرد)
سانی:(تعجب کرد)
کوک: ببخشید یه لحظه هیجان زده شدم
سانی:نه مهم نیست خیلی وقت بود ندیده بودمت
کوک:منم همینطور دلم واست تنگ شده بود
سانی:اوهوم راستی شما اینجا چیکار میکنید؟
کوک:منو یونگی دو ساله که اومدیم ایران
سانی:خب؟
کوک:بعد دیروز واسمون از بهترین دانشگاه سئول ایمیل اومد قبول شدیم
سانی:واسه ما هم همینطور
کوک:حتما تو یه دانشگاهیم
سانی:حتما
یونگی:خیلی وقته ندیدمت
آیرین:منم
یونگی: راستی سانی کجاس؟
آیرین: صندلی 24 اوناهاش
یونگی:عه کوک کنارش نشسته که
آیرین:عع ببینم
آیرین:عع کوک سلام
کوک: سلاممم
سانی:سلامم یونگی
یونگی: سلام سانی
(خلاصه که همینجوری احوال پرسی کردن و حرف زدن که خلبان گفت)
خلبان:مسافرین عزیز کمربند های خودتون رو ببندید
ویو سانی:
کمربندمو بستم خیلی استرس داشتم چون به شدت از هواپیما میترسیدم آیرین هم همینطور
که کم کم هواپیما شروع به حرکت کرد منم از ترس و استرس دستام یخ کرده بود و میلرزید
که یهو یچیز گرمی دستمو گرفت کوک بود گفت
کوک:میدونم میترسی اگر ترسیدی دستمو فشار بده خب؟
سانی:اوهوم(در حالی که چشماش بستس)
ویو کوک:
من از بچگیم سانی رو خیلی دوست داشتم وقتی من چهار سالم بود سانی و آیرین اومدن ایران و از اون به بعد دیگه ازشون خبری نداشتم
یونگی:
با آیرین نشسته بودیم که هواپیما حرکت کرد دیدم چشماشو بست فهمیدم ترسیده دستشو گرفتم دستش یخ زده بود که یهو با تعجب بهم نگاه کرد گفتم
یونگی:میدونم میترسی بیا بغلم
آیرین:(بغلم کرد و دستامو گرفت)
(خب کل پرواز همینجوری گذشت تا بلاخره رسیدن)
ویو آیرین:
از هواپیما پیاده شدیم یونگی و کوک بهمون گفتن بیاید پیش ما ولی ما گفتیم که بهتره وسایل هامون رو جا به جا کنیم بعد میریم پیششون شماره هامون هم ازمون گرفتن تا با هم در ارتباط باشیم رفتیم تو وارد محوطه شدیم بادیگارد ها چمدونامو برداشتن و راه افتادیم
سانی:الکس
الکس:بله خانم
سانی:ماشین کی میاد؟
الکس:الانه که بیاد دیگه
ویو سانی:
یه ون مشکی اومد جلومون چمدون هامون رو گذاشتن تو ماشین و راه افتادیم به سمت ویلا
آیرین:اوففف خستم کی میرسیم
سانی:وای خدا زخم بستر گرفتن انقد نشستم
الکس:(خنده) الان میرسیم
که یهو.....
۳.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.