پارت ۳۶ "انتقام"
"انتقام"
پارت ۳۶
سوئیچ ماشین رو دادم به کای تا با ماشین من بریم اصلا با این افکاری که داشتم نمیتونستم رانندگی کنم بلاخره سوار شدیم و راه افتادیم تو کل راه فقط داشتم به حرف های دانته فکر میکردم..یعنی درست دیدن؟اون واقعا جیمین بوده؟یعنی بعد ۶ سال واقعا سر کلش پیدا شده؟
تو همین فکرا بودم که با صدای کای که گفت رسیدیم از ماشین پیاده شدیم یه نگاهی به ساعت کردم که ۴ نیم بود هنوز نیم ساعت مونده بود تا تعطیلی هایجین که چشمم به اونور خیابون خورد که مردم دور هم جمع شده بودن و صدای اهنگ رو بلند کرده بودن به طرف کای برگشتم
_بیا تا اون موقعه بریم اونجا! هنوز وقت داریم.
کای:بریم.
با کای از خیابون رد شدیم و رسیدیم اونجا مردم رو پس زدم و رفتم وسط که دیدم چند تا دختر های تقریبا تو سن های ۱۸ ۱۹ دارن رقص اجرا میکنن و فیلم برداری دارن..با دیدنشون یه لبخندی به لبم اومد یاد اون موقعه های خودم افتادم که همش با اهنگ های کیپاپ میرقصیدم و مسخره بازی در میآوردم..خیره خیره با لبخند نگاهشون میکردم و با حرکت های که میزدن من بجاشون ذوق میکردم که یهو یه چیزی رو حس کردم چشام انگار یه چیزی رو آشنا دید با اینکه اصلا به طرف نگاه نکرده بودم برگشتم سمت طرفی که برای چشام آشنا بود که یهو با دیدن جیمین جا خوردم قلبم شروع کرد به تند تند زدن چشامم ۴ تا شده بود دستمو گذاشتم رو قلبم و یه قدم رفتم عقب و همینطوری خیره و مبهوت نگاهش میکردم اصلا باورم نمیشد جیمینه ولی هرچی بیشتر نگاهش میکردم میفهمیدم نه واقعا خودشه..اون متوجه من نشده بود تو اون شلوغی که یهو دیدم یه دختر اومد از بازوش گرفت و با لبخند با جیمین حرف میزد و میخندید وقتی یهو این صحنه رو دیدم یه لبخند اومد رو لبام
_حداقل تو مث من تو این مدت تنها نبودی(زیر لبی_لبخند)
نمیتونستم این موقعیت رو از دست بدم که یه قدم به جلو برداشتم که یکی بازوم رو گرفت برگشتم دیدمکای بود
کای:ا.ت بچه ها تعطیل شدن بیا بریم.
_آخه..
یه نگاهی به اونا کردم و یه نگاهی به بچه ها که یه هوفی کشیدم
_باشه بریم.
رفتیم دم مهد واستادیم تا بچه ها بیان بیرون تا اون موقعه زود گوشیو از کیفم در اوردم و زنگ دانته زدم که بعد چند تا بوق خوردن جواب داد
_دانته گوش کن ببین چی میگم..من الان جیمین رو دیدم پس یعنی از هرجایی که بوده برگشته!
_ازت میخوام چشم از شوگا بر نداری هرجا رفت تعقیبش کن چون بلاخره میره پیش جیمین.
"بله رئیس متوجهم.. وقتی ردی پیدا کردم زود بهتون خبر میدم.
_خوبه.
گوشیو قطع کردم که صدای هایجین که بلند داد میکشید مامان بلند شد که رو زانو هام نشستم و دستامو باز کردم که پرید بغلم..از بغلم اومد بیرون که دستمو گذاشتم رو صورتش
_حسابی انگار پسرم خسته شده!
•مامانی من امروز یه چیزی دیدم..
از زانو هام بلند شدم و دستشو گرفتم و همینطوری که سمت ماشین میرفتیم لب زدم
_پسرم امروز چی دیده که اینقدر جا خورده؟
•مامان میدونی چیه..امروز یه مرده اومد تو مهد ما.
_خب بعد؟
•خیلی شبیه بابا بود انگار خودش بود مامانی دیقا مث عکسی که رو دیواره.
با این حرف هایجین یهو پاهام روی زمین میخ کوب شد و سره جام واستادم و برگشتم طرفش
_احتمالا اشتباه دیدی پسرم.
که برگشتم سمت کای که داشت با تعجب نگا میکرد کی سری به عنوان منم چیزی نمیدونم تکون دادم...
_________
هایجین رو با پرستار فرستادم بره مهد یه نگاهی به همه اطراف خونه انداختم تک تک خاطره هام با جیمین همینجا بود..اینجا خونه جیمین بود بعد از رفتنش از اینجا نرفتم با امید اینکه یه روزی برمیگرده به خونهی خودش..یعنی حالا که سر و کلش پیدا شده میاد؟
یه هوفی کشیدم و رفتم سمت اتاق تا حاظر بشم پشت میز نشستم و شروع کردم به میکاپ صورتم و یه لنر ابی هم گذاشتم..من جونم به لنزام وصل بود یکی از چیزایی که واقعا دوست داشتم لنز بود ، موهامم ریختم دورم من رفتم سمت کمد لباس یه شلوار کارگو کرمی برداشتم پوشیدم با یه تیشرت لانگ سفید..اول هایی که تازه رئیس شرکتا شده بودم همش کت شلوار و لباس هاش رسمی میپوشیدم اما بعد از رفتن جیمین دیگه این جور چیزا رو ول کردم و خودمو راحت کردم حصله این لباس های مضخرف رو نداشتم اولش تو شرکت خیلی بهم تنه میزدن بخاطر لباس پوشیدنم اونم به عنوان رئیس شرکت..اما من رئیس بودم هرجور دلم میخواست لباس میپوشیدم اولش براشون عجیب بود اما بعدش خیلی هم حال کردن با سر و تیپم..تو همین فکرا خیال ها بودم که صدای گوشیم بلند شد رفتم سمت میز و برداشتمش که دانته بود
_چیزی پیدا کردی؟ خبری نیست؟
"شوگا رو که همینطور خواستید تعقیب کردم..الان تو یه کافس با آقای جیمین
_زود باش آدرس اونجا رو برام بفرست زود باش!(بلند جدی)
"چشم خانم.
پس از دریافت آدرس زود از خونه زدم بیرون تو طول مسیر دلهر شدیدی داشتم قلبم انگار داشت ميزد بیرون..
پارت ۳۶
سوئیچ ماشین رو دادم به کای تا با ماشین من بریم اصلا با این افکاری که داشتم نمیتونستم رانندگی کنم بلاخره سوار شدیم و راه افتادیم تو کل راه فقط داشتم به حرف های دانته فکر میکردم..یعنی درست دیدن؟اون واقعا جیمین بوده؟یعنی بعد ۶ سال واقعا سر کلش پیدا شده؟
تو همین فکرا بودم که با صدای کای که گفت رسیدیم از ماشین پیاده شدیم یه نگاهی به ساعت کردم که ۴ نیم بود هنوز نیم ساعت مونده بود تا تعطیلی هایجین که چشمم به اونور خیابون خورد که مردم دور هم جمع شده بودن و صدای اهنگ رو بلند کرده بودن به طرف کای برگشتم
_بیا تا اون موقعه بریم اونجا! هنوز وقت داریم.
کای:بریم.
با کای از خیابون رد شدیم و رسیدیم اونجا مردم رو پس زدم و رفتم وسط که دیدم چند تا دختر های تقریبا تو سن های ۱۸ ۱۹ دارن رقص اجرا میکنن و فیلم برداری دارن..با دیدنشون یه لبخندی به لبم اومد یاد اون موقعه های خودم افتادم که همش با اهنگ های کیپاپ میرقصیدم و مسخره بازی در میآوردم..خیره خیره با لبخند نگاهشون میکردم و با حرکت های که میزدن من بجاشون ذوق میکردم که یهو یه چیزی رو حس کردم چشام انگار یه چیزی رو آشنا دید با اینکه اصلا به طرف نگاه نکرده بودم برگشتم سمت طرفی که برای چشام آشنا بود که یهو با دیدن جیمین جا خوردم قلبم شروع کرد به تند تند زدن چشامم ۴ تا شده بود دستمو گذاشتم رو قلبم و یه قدم رفتم عقب و همینطوری خیره و مبهوت نگاهش میکردم اصلا باورم نمیشد جیمینه ولی هرچی بیشتر نگاهش میکردم میفهمیدم نه واقعا خودشه..اون متوجه من نشده بود تو اون شلوغی که یهو دیدم یه دختر اومد از بازوش گرفت و با لبخند با جیمین حرف میزد و میخندید وقتی یهو این صحنه رو دیدم یه لبخند اومد رو لبام
_حداقل تو مث من تو این مدت تنها نبودی(زیر لبی_لبخند)
نمیتونستم این موقعیت رو از دست بدم که یه قدم به جلو برداشتم که یکی بازوم رو گرفت برگشتم دیدمکای بود
کای:ا.ت بچه ها تعطیل شدن بیا بریم.
_آخه..
یه نگاهی به اونا کردم و یه نگاهی به بچه ها که یه هوفی کشیدم
_باشه بریم.
رفتیم دم مهد واستادیم تا بچه ها بیان بیرون تا اون موقعه زود گوشیو از کیفم در اوردم و زنگ دانته زدم که بعد چند تا بوق خوردن جواب داد
_دانته گوش کن ببین چی میگم..من الان جیمین رو دیدم پس یعنی از هرجایی که بوده برگشته!
_ازت میخوام چشم از شوگا بر نداری هرجا رفت تعقیبش کن چون بلاخره میره پیش جیمین.
"بله رئیس متوجهم.. وقتی ردی پیدا کردم زود بهتون خبر میدم.
_خوبه.
گوشیو قطع کردم که صدای هایجین که بلند داد میکشید مامان بلند شد که رو زانو هام نشستم و دستامو باز کردم که پرید بغلم..از بغلم اومد بیرون که دستمو گذاشتم رو صورتش
_حسابی انگار پسرم خسته شده!
•مامانی من امروز یه چیزی دیدم..
از زانو هام بلند شدم و دستشو گرفتم و همینطوری که سمت ماشین میرفتیم لب زدم
_پسرم امروز چی دیده که اینقدر جا خورده؟
•مامان میدونی چیه..امروز یه مرده اومد تو مهد ما.
_خب بعد؟
•خیلی شبیه بابا بود انگار خودش بود مامانی دیقا مث عکسی که رو دیواره.
با این حرف هایجین یهو پاهام روی زمین میخ کوب شد و سره جام واستادم و برگشتم طرفش
_احتمالا اشتباه دیدی پسرم.
که برگشتم سمت کای که داشت با تعجب نگا میکرد کی سری به عنوان منم چیزی نمیدونم تکون دادم...
_________
هایجین رو با پرستار فرستادم بره مهد یه نگاهی به همه اطراف خونه انداختم تک تک خاطره هام با جیمین همینجا بود..اینجا خونه جیمین بود بعد از رفتنش از اینجا نرفتم با امید اینکه یه روزی برمیگرده به خونهی خودش..یعنی حالا که سر و کلش پیدا شده میاد؟
یه هوفی کشیدم و رفتم سمت اتاق تا حاظر بشم پشت میز نشستم و شروع کردم به میکاپ صورتم و یه لنر ابی هم گذاشتم..من جونم به لنزام وصل بود یکی از چیزایی که واقعا دوست داشتم لنز بود ، موهامم ریختم دورم من رفتم سمت کمد لباس یه شلوار کارگو کرمی برداشتم پوشیدم با یه تیشرت لانگ سفید..اول هایی که تازه رئیس شرکتا شده بودم همش کت شلوار و لباس هاش رسمی میپوشیدم اما بعد از رفتن جیمین دیگه این جور چیزا رو ول کردم و خودمو راحت کردم حصله این لباس های مضخرف رو نداشتم اولش تو شرکت خیلی بهم تنه میزدن بخاطر لباس پوشیدنم اونم به عنوان رئیس شرکت..اما من رئیس بودم هرجور دلم میخواست لباس میپوشیدم اولش براشون عجیب بود اما بعدش خیلی هم حال کردن با سر و تیپم..تو همین فکرا خیال ها بودم که صدای گوشیم بلند شد رفتم سمت میز و برداشتمش که دانته بود
_چیزی پیدا کردی؟ خبری نیست؟
"شوگا رو که همینطور خواستید تعقیب کردم..الان تو یه کافس با آقای جیمین
_زود باش آدرس اونجا رو برام بفرست زود باش!(بلند جدی)
"چشم خانم.
پس از دریافت آدرس زود از خونه زدم بیرون تو طول مسیر دلهر شدیدی داشتم قلبم انگار داشت ميزد بیرون..
۲۴.۸k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.