رمان عشق لجباز من
پارت ۱
دیانا
هوففففف بلاخره دارم برمیگردم ایران😑
از این مسئله خوشحالما ولی یه چیزی باعث میشه ناراحت شم😑
اونم پسر عمومه ارسلان😑
مامان دیا:دیانا بدو دیگه الان هواپیما بلند میشه بدو
رفتیم سریع نشستیم تو هواپیما و منم سرمو گذاشتم رو شونه مامانمو و خوابم برد
با فرود هواپیما منم بیدار شدم و اماده کردم خودمو شالمو از کیفم در اوردم و سرم کردم
بلاخره رسیدیم به سالن مهمان یادش بخیر اینجا ایرانهههههههه
همه هامو و عمو ها و بچه هاشونو دیدیم و رفتیم سمتشون
متین بغلم کرد:خوش اومدی اجی
دونه دونه همه رو بغل کردم تا اینکه چشمم خورد به اون ور سالن و ارسلان نچسب رو دیدم ولش کن😑
(توضیح:خانواده دیانا یه خانواده سطح بالایی هستن و همه فامیلای پدریش تو یه عمارت زندگی میکنن نسل در نسل😁)
دلم خیلی خیلی برای عمارت تنگ شده بود من از بچگی ایران بودم حدود ۱۲ سالم بود که از ایران رفتیم و الان ۲۰ سالمه درست ۸ ساله که المان بودم:)
رفتیم بیرون از فرودگاه که یه دختره از ماشین اومد بیرون گفتم:واییییی توله سگ کوچولو خوبی؟
تینا:من اسم دارم توله سگ نیستم بعدشم تو فقط ۴ سال ازم بزرگ تری
عسل:زر نزنین من از هردوتون بزرگ ترم توله سگا😐
ارسلان
دختره ی نچسب از همین الان لوس میکنه خودشو
مامان ارسلان:از الان دارم میگم من حوصله ندارم دعوا های شما رو تحمل کنما تو بزرگ تری باید کوتاه بیایی
ارسلان:مامان من فقط ۶ ماه ازش بزرگ ترم و این دلیل نمیشه همیشه کوتاه بیام و تحملش کنم و به جاش تنبیه بشم
مامان من عزیز من تو هنوزم میگی اون قضیه شومینه تقصیر من بوده؟ حالا من چه کنم حالا ای بابا
مامان ارسلان:واییییی سرم رفت بسه دیگه همش بحث بحث بحث
ارسلان:😑😑😑
بلاخره رسیدیم عمارت
رفتم تو اتاقم و لباس عوض کردم و اومدم بیرون
من:خدارو شکر اتاق دیانا اون وره دیگه؟
مامان عسل:نه پسرم کنار اتاق توعه
(چون اینا همه مادر بودن و بچه هارو بزرگ کردن همه به بچه ها میگن پسرم و دخترم)
ارسلان:😐
واقعا بدم میاد از این دختره خیلی خیلی لوسه و چون خانواده اش پولداره فک میکنه کی هست😐
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
دیانا
هوففففف بلاخره دارم برمیگردم ایران😑
از این مسئله خوشحالما ولی یه چیزی باعث میشه ناراحت شم😑
اونم پسر عمومه ارسلان😑
مامان دیا:دیانا بدو دیگه الان هواپیما بلند میشه بدو
رفتیم سریع نشستیم تو هواپیما و منم سرمو گذاشتم رو شونه مامانمو و خوابم برد
با فرود هواپیما منم بیدار شدم و اماده کردم خودمو شالمو از کیفم در اوردم و سرم کردم
بلاخره رسیدیم به سالن مهمان یادش بخیر اینجا ایرانهههههههه
همه هامو و عمو ها و بچه هاشونو دیدیم و رفتیم سمتشون
متین بغلم کرد:خوش اومدی اجی
دونه دونه همه رو بغل کردم تا اینکه چشمم خورد به اون ور سالن و ارسلان نچسب رو دیدم ولش کن😑
(توضیح:خانواده دیانا یه خانواده سطح بالایی هستن و همه فامیلای پدریش تو یه عمارت زندگی میکنن نسل در نسل😁)
دلم خیلی خیلی برای عمارت تنگ شده بود من از بچگی ایران بودم حدود ۱۲ سالم بود که از ایران رفتیم و الان ۲۰ سالمه درست ۸ ساله که المان بودم:)
رفتیم بیرون از فرودگاه که یه دختره از ماشین اومد بیرون گفتم:واییییی توله سگ کوچولو خوبی؟
تینا:من اسم دارم توله سگ نیستم بعدشم تو فقط ۴ سال ازم بزرگ تری
عسل:زر نزنین من از هردوتون بزرگ ترم توله سگا😐
ارسلان
دختره ی نچسب از همین الان لوس میکنه خودشو
مامان ارسلان:از الان دارم میگم من حوصله ندارم دعوا های شما رو تحمل کنما تو بزرگ تری باید کوتاه بیایی
ارسلان:مامان من فقط ۶ ماه ازش بزرگ ترم و این دلیل نمیشه همیشه کوتاه بیام و تحملش کنم و به جاش تنبیه بشم
مامان من عزیز من تو هنوزم میگی اون قضیه شومینه تقصیر من بوده؟ حالا من چه کنم حالا ای بابا
مامان ارسلان:واییییی سرم رفت بسه دیگه همش بحث بحث بحث
ارسلان:😑😑😑
بلاخره رسیدیم عمارت
رفتم تو اتاقم و لباس عوض کردم و اومدم بیرون
من:خدارو شکر اتاق دیانا اون وره دیگه؟
مامان عسل:نه پسرم کنار اتاق توعه
(چون اینا همه مادر بودن و بچه هارو بزرگ کردن همه به بچه ها میگن پسرم و دخترم)
ارسلان:😐
واقعا بدم میاد از این دختره خیلی خیلی لوسه و چون خانواده اش پولداره فک میکنه کی هست😐
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
۲۲.۷k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.