فیک جانگ کوک(عشق رستورانی)پارت ۵*

از زبون ا/ت:
امروز کارم تعطیل بود.برا همین اومدم برم پاساژ .داشتم خرید می کردم که یه لرزش خیلی محکمی زیر پام حس کردم و جیغ بقیه زلزله بود.زلزله ی هشت ریشتری .زمین شد چار چوب ها. ریخت منم چشمام سیاهی رفت.
چشامو باز کردم دیدم تو بقل کوکم.داره سریع می دوه داشت از پاساژ می زد بیرون که یکهو یه احر اومد پای کوک منو پرت کرد🥵.
خودش موندبیهوش شد.
ا/ت:نه کوک توروخدا بیدار شو.تو حق نداری بری.نه بیدار شو.خواهش می کنم.سعی می کردم اجر رو بزنم اون ور.ولی خیلیییییییی سنگین بود .
بعد یه دقیقه تونستم بزنمش اون ور من هم زورم کم بود هم کوک سنگین بود کشیدمش رو زمین بوردمش یه گوشه.که فضای باز بود .سرش رو گذاشتم رو پام و موهاشو ناز کردم.نیم ساعت بعد بیدار شد دیدم که پشت کمرش خونیه زدم زیر یه کوک بقلم کرد و گفت:
کوک:ا/ت یه چیز بگم
ا/ت: (با گریه )هوم؟
کوک:دوستت دارم این چند وقت هم همش تعقیبت می کردم.
شفت بغلش کردم و گفتم
ا/ت:منم خیلییی دوستت دارم .
یه دو ساعتی که گذشت گفتم بریم دم در خونه ی من برم مدارک و لبتاب و چیزای مهم رو وردارم👟👞👠💄
کوک هم با اشتیاق گفت باشه می خوام خونتو ببینم.
ولی سریع گفتن دوباره قراره یه زلزه ی شدید تر بیاد ها