رویای حقیقی پارت ۱۴ (اخر)
(یک ماه بعد )
ویو کوک : از زمان اون اتفاق یک ماه گذشته بود . ات هم کاملا سلامتیش رو بدست اورده بود . شرکت منم دیگه با کمپانی ایکس یو و بقیه مافیاها هیچ همکاری نمی کرد . تازه شده بودیم اونی که همیشه می خواستم . لوکاس رو هم دستگیر کردن و الان در زندان به سر میبره و اب خنک می خوره . ته و ات باهم تو شرکت کنار من کار می کردن و کمکم می کردن ....
ته : اهااای کوک
کوک : بله
ته : سه تا بلیت به سمت اندونزی
کوک : نههه من بهت گفتمممم نکننننن من ابنجا کلییییی کااار دارررررم
ته : نه نداریم کوک باید بیای . برای اخر هفته گرفتم
کوک : خدایاااااا از دست تو .....
ویو کوک : البته ته کار درستی کرد ... بعد از این همه ماجراجویی و کار هممون خسته بودیم .. باید وسطش استراحت و تفریح می کردیم و چی بهتر از یک سفر
(یک هفته بعد کنار دریا)
کوک : وای چقدر غروب قشنگی
ات : اره خیلی قشگگهههههه
ته : من میرم وسایلو از تو ماشین بیارم
شما دو تا برین بشینین تو ساحل
(کوک و ات کنار هم روی ماسه میشینن و غروب خورشید رو تماشا می کنن)
ات : کوک ...میشه یک چیزی بهت بگم؟
کوک : اره بگو
ات : من.... کنارت احساس امنیت و ارامش می کنم . دوست دارم تا اخر عمرم کنار تو بمونم . من....من دوست دارم ....
کوک: (با تعجب به ات نگاه می کنه)
ات : چی....چیشده
کوک : (لبخند) ات می دونی وقتی تو بیمارستان بودم این صحنه رو دیدم . این رویای من بود . رویایی که الان به حقیقت پیوست......
(امیدوارم خوشتون اومده باشه🥺💜)
ویو کوک : از زمان اون اتفاق یک ماه گذشته بود . ات هم کاملا سلامتیش رو بدست اورده بود . شرکت منم دیگه با کمپانی ایکس یو و بقیه مافیاها هیچ همکاری نمی کرد . تازه شده بودیم اونی که همیشه می خواستم . لوکاس رو هم دستگیر کردن و الان در زندان به سر میبره و اب خنک می خوره . ته و ات باهم تو شرکت کنار من کار می کردن و کمکم می کردن ....
ته : اهااای کوک
کوک : بله
ته : سه تا بلیت به سمت اندونزی
کوک : نههه من بهت گفتمممم نکننننن من ابنجا کلییییی کااار دارررررم
ته : نه نداریم کوک باید بیای . برای اخر هفته گرفتم
کوک : خدایاااااا از دست تو .....
ویو کوک : البته ته کار درستی کرد ... بعد از این همه ماجراجویی و کار هممون خسته بودیم .. باید وسطش استراحت و تفریح می کردیم و چی بهتر از یک سفر
(یک هفته بعد کنار دریا)
کوک : وای چقدر غروب قشنگی
ات : اره خیلی قشگگهههههه
ته : من میرم وسایلو از تو ماشین بیارم
شما دو تا برین بشینین تو ساحل
(کوک و ات کنار هم روی ماسه میشینن و غروب خورشید رو تماشا می کنن)
ات : کوک ...میشه یک چیزی بهت بگم؟
کوک : اره بگو
ات : من.... کنارت احساس امنیت و ارامش می کنم . دوست دارم تا اخر عمرم کنار تو بمونم . من....من دوست دارم ....
کوک: (با تعجب به ات نگاه می کنه)
ات : چی....چیشده
کوک : (لبخند) ات می دونی وقتی تو بیمارستان بودم این صحنه رو دیدم . این رویای من بود . رویایی که الان به حقیقت پیوست......
(امیدوارم خوشتون اومده باشه🥺💜)
۱۰.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.