Part5
Part5
....:اهوم خبر داشتم که قراره بیاید ولی نمیدونستم خوش شانس هستم و بایستم رو میبینم 😀
جیمین: خوبه پس خوش به حالت
....: اهوم
توی این چند دقیقه جیمین تونسته بود دختر رویا هاش رو فراموش کنه و با کسی حرف بزنه از شخصیت و بحس با اون دختر لذت میبرد ولی حس عجیبی نسبت به اون داشت انگار سال ها میشناختش براش عجین بود که انقدر در کنارش احساس راحتی میکنه
....: شام خوردی؟
جیمین: نه...چطور؟
....: خوبه پس بیا بریم یه چیزی بخورین
جیمین: ولی این وقت شب که جایی باز نیست
....: اوم راست میگی خوب پس بیا بریم خونه من تا من یه چیزی درست کنم بخوریم
جیمین نمیدونست باید درخواست دختر رو قبول کنه یانه ممکن بود اون دختر یه هیتر باشه که میخواد جیمین رو با خودش ببره خونه و یه بلایی سرش بیاره از یه طرف هم چون قبل از این درخواست خونه بهش درخواست رستوران داده بود و باز نیود واسه همین یه کمی شک داشت که بره یا نره که گوشی دختر زنگ زد
....: مامان؟...یعنی این وقت شب چی شده؟..اوم جیمین ببخشید مامانمه باید جواب بدم
جیمین: نه اشکال نداره جواب بده....
دختر یه کم تز جیمین فاصله گرفت بعد از چند دقیقه صداش بلند شد
....: مامان چی میگی؟ من نمیخوام با اون عوضی ازدواج کنم میفهمی؟...من کجام؟ چیکار به من داری؟ مامان دست از سرم بردار ... ببین مامان من نمیخوام با اون مرتیکه عوضی که هر شب با یکیه باشم...همین که گفتم خدافظ
دختر به شدت عصبی بود و جیمین که به خواطر صدای بلند دختر متوجه موضوع شده بود ولی نمیدونست چی بگه...
....: ببخشید..
جیمین: اوم نه اشکالی نداره خوبی؟
....: راستش نه
جیمین: میتونم کمکت کنم؟
....: ممنون ولی نه هیچ کس نمیتونه کمکم کنه
.....
ادامه دارد....
....:اهوم خبر داشتم که قراره بیاید ولی نمیدونستم خوش شانس هستم و بایستم رو میبینم 😀
جیمین: خوبه پس خوش به حالت
....: اهوم
توی این چند دقیقه جیمین تونسته بود دختر رویا هاش رو فراموش کنه و با کسی حرف بزنه از شخصیت و بحس با اون دختر لذت میبرد ولی حس عجیبی نسبت به اون داشت انگار سال ها میشناختش براش عجین بود که انقدر در کنارش احساس راحتی میکنه
....: شام خوردی؟
جیمین: نه...چطور؟
....: خوبه پس بیا بریم یه چیزی بخورین
جیمین: ولی این وقت شب که جایی باز نیست
....: اوم راست میگی خوب پس بیا بریم خونه من تا من یه چیزی درست کنم بخوریم
جیمین نمیدونست باید درخواست دختر رو قبول کنه یانه ممکن بود اون دختر یه هیتر باشه که میخواد جیمین رو با خودش ببره خونه و یه بلایی سرش بیاره از یه طرف هم چون قبل از این درخواست خونه بهش درخواست رستوران داده بود و باز نیود واسه همین یه کمی شک داشت که بره یا نره که گوشی دختر زنگ زد
....: مامان؟...یعنی این وقت شب چی شده؟..اوم جیمین ببخشید مامانمه باید جواب بدم
جیمین: نه اشکال نداره جواب بده....
دختر یه کم تز جیمین فاصله گرفت بعد از چند دقیقه صداش بلند شد
....: مامان چی میگی؟ من نمیخوام با اون عوضی ازدواج کنم میفهمی؟...من کجام؟ چیکار به من داری؟ مامان دست از سرم بردار ... ببین مامان من نمیخوام با اون مرتیکه عوضی که هر شب با یکیه باشم...همین که گفتم خدافظ
دختر به شدت عصبی بود و جیمین که به خواطر صدای بلند دختر متوجه موضوع شده بود ولی نمیدونست چی بگه...
....: ببخشید..
جیمین: اوم نه اشکالی نداره خوبی؟
....: راستش نه
جیمین: میتونم کمکت کنم؟
....: ممنون ولی نه هیچ کس نمیتونه کمکم کنه
.....
ادامه دارد....
۱.۸k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.