سناریو BTS : پارت هفتم
سناریو BTS : پارت هفتم
صبح ساعت ۹:۳۵ 🌇
سر میز صبحونه نشسته بودم ..
حسابی فکرم مشغول بود .. دیشب چه اتفاقی افتاد ؟ چرا با آ.ت اونجوری رفتار کردم ؟ من که .. من که .. ازش متنفر بودم ❤️🩹
با لیوان قهوه ای که جلوم قرار گرفت ، افکارمو کنار زدم
تهیونگ : مرسی آجوما
آجوما ( خدمتکار ) : خواهش میکنم آقا
یکم از قهوه ام خوردم که آ.ت با سرعت از میله پله ها سر خورد پایینو روب روم نشست 🥲
آ.ت : سلام بر پسرخاله ی اخموی خودم
لیوان آب پرتقالو دستش گرفت اما با چیزی ک گفتم آب پرتقال پرید تو گلوش
تهیونگ : کی بهت اجازه داده با من اینجوری صحبت کنی ؟
آ.ت : چیی؟
تهیونگ : ( با داد 🗣 ) گفتم کی بهت اجازه داده با من اینجوری رفتار کنیی ؟ مگه من مسخره دست توام؟ ببین کارم به کجا رسیده که شدم مسخره ی دست یه نمکنشناس که تا لطفی بهش میکنی ، جو میگیره و پیش خودش فکر میکنه چخبره
آ.ت : یعنی چییی؟
یعنی خبر نداشت دل منو برده ؟
دلی که سالهاست هیچ دختری رو آدم حساب نمیکنه ..♥️
تهیونگ : همین الان از جلوم گمشو
آ.ت : اما .. اخه
تهیونگ : ( با داد 🗣 ) گمشووووو
با چشمایی که لبریز از اشک بودن ، با صورتی ترسیده از جلوی چشمام محو شد ..😭😭
خدایا من چیکار کردم ؟ نا خواسته بود یه لحظه آتو جای اون عوضی گذاشتم . همونی که منو بازیچه دست خودش کرد .. مگه آ.ت چه گناهی داشت ؟
عصبی میزو برگردوندم روی زمین که صدای بدی داد .. با عصبانیت سوئیچمو برداشتمو به سمت پارکینگ رفتم تا برم شرکت 😥
● از زبون آ.ت ●
حق با اون بود .. نباید باهاش احساس صمیمیت میکردم .. من براش کم بودم حتی به عنوان یه دختر خاله ..❤️🩹
چمدونامو که هنوز زحمت باز کردنشونو نکشیده بودم برداشتمو با گذاشتن یاداشتی جلوی آیینه اتاقم ، خونه رو ترک کردم 🚶♀️
▪︎ از زبون کوک ▪︎
با خوشحالی برگه ی توی دستمو فشردم
بالاخره قبول شدم .. با کلید درو باز کردم ..
میخاستم اولین کسی که شاهد قبولیم تو دانشگاه میشه ، آ.ت باشه ..💖
به محض ورود به خونه شروع کردم اسمشو بلند صدا کردن .. همیشه وقتی اینجوری میکردم میدونست خبر خوب دارمو با ذوق میومدو میپرید بغلم ..🗣🗣🗣🫂
هرچی صداش کردم خبری ازش نشد ..
فکر کردم شاید تو حمومه اما اونجام نبود ..
از آجوما و خدمتکارا پرسیدم اما گفتن ندیدنش ..😐❤️🩹
با عجله به سمت اتاقش رفتم که یدفعه با چیزی ک دیدم خشکم زد ..
نامه آ.ت 📄 : خانواده ی عزیزم . مرسی که این مدت مسئولیت نگهداری از منو پذیرفتید . امروز فهمیدم که نمک نشناسم . باید یه مدت نباشم تا اگه روزی برگشتم بیشتر قدرتون رو بدونم . نگران من نباشید . دوستار شما پارک آ.ت ♥️
پایان فصل ۱
ایگ ؟ تو کونت
رباتم ؟ فعاله
لاو یو
صبح ساعت ۹:۳۵ 🌇
سر میز صبحونه نشسته بودم ..
حسابی فکرم مشغول بود .. دیشب چه اتفاقی افتاد ؟ چرا با آ.ت اونجوری رفتار کردم ؟ من که .. من که .. ازش متنفر بودم ❤️🩹
با لیوان قهوه ای که جلوم قرار گرفت ، افکارمو کنار زدم
تهیونگ : مرسی آجوما
آجوما ( خدمتکار ) : خواهش میکنم آقا
یکم از قهوه ام خوردم که آ.ت با سرعت از میله پله ها سر خورد پایینو روب روم نشست 🥲
آ.ت : سلام بر پسرخاله ی اخموی خودم
لیوان آب پرتقالو دستش گرفت اما با چیزی ک گفتم آب پرتقال پرید تو گلوش
تهیونگ : کی بهت اجازه داده با من اینجوری صحبت کنی ؟
آ.ت : چیی؟
تهیونگ : ( با داد 🗣 ) گفتم کی بهت اجازه داده با من اینجوری رفتار کنیی ؟ مگه من مسخره دست توام؟ ببین کارم به کجا رسیده که شدم مسخره ی دست یه نمکنشناس که تا لطفی بهش میکنی ، جو میگیره و پیش خودش فکر میکنه چخبره
آ.ت : یعنی چییی؟
یعنی خبر نداشت دل منو برده ؟
دلی که سالهاست هیچ دختری رو آدم حساب نمیکنه ..♥️
تهیونگ : همین الان از جلوم گمشو
آ.ت : اما .. اخه
تهیونگ : ( با داد 🗣 ) گمشووووو
با چشمایی که لبریز از اشک بودن ، با صورتی ترسیده از جلوی چشمام محو شد ..😭😭
خدایا من چیکار کردم ؟ نا خواسته بود یه لحظه آتو جای اون عوضی گذاشتم . همونی که منو بازیچه دست خودش کرد .. مگه آ.ت چه گناهی داشت ؟
عصبی میزو برگردوندم روی زمین که صدای بدی داد .. با عصبانیت سوئیچمو برداشتمو به سمت پارکینگ رفتم تا برم شرکت 😥
● از زبون آ.ت ●
حق با اون بود .. نباید باهاش احساس صمیمیت میکردم .. من براش کم بودم حتی به عنوان یه دختر خاله ..❤️🩹
چمدونامو که هنوز زحمت باز کردنشونو نکشیده بودم برداشتمو با گذاشتن یاداشتی جلوی آیینه اتاقم ، خونه رو ترک کردم 🚶♀️
▪︎ از زبون کوک ▪︎
با خوشحالی برگه ی توی دستمو فشردم
بالاخره قبول شدم .. با کلید درو باز کردم ..
میخاستم اولین کسی که شاهد قبولیم تو دانشگاه میشه ، آ.ت باشه ..💖
به محض ورود به خونه شروع کردم اسمشو بلند صدا کردن .. همیشه وقتی اینجوری میکردم میدونست خبر خوب دارمو با ذوق میومدو میپرید بغلم ..🗣🗣🗣🫂
هرچی صداش کردم خبری ازش نشد ..
فکر کردم شاید تو حمومه اما اونجام نبود ..
از آجوما و خدمتکارا پرسیدم اما گفتن ندیدنش ..😐❤️🩹
با عجله به سمت اتاقش رفتم که یدفعه با چیزی ک دیدم خشکم زد ..
نامه آ.ت 📄 : خانواده ی عزیزم . مرسی که این مدت مسئولیت نگهداری از منو پذیرفتید . امروز فهمیدم که نمک نشناسم . باید یه مدت نباشم تا اگه روزی برگشتم بیشتر قدرتون رو بدونم . نگران من نباشید . دوستار شما پارک آ.ت ♥️
پایان فصل ۱
ایگ ؟ تو کونت
رباتم ؟ فعاله
لاو یو
۳.۸k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.