بعد دو قرن اومدم پارت بزارم 🤣🤣🤣🤣
بعد دو قرن اومدم پارت بزارم 🤣🤣🤣🤣
از الان به بعد اسم داستان دو نیمه قلب
*************
از زبان دامیان
رفتم پیش رو روزیتا باهاش حرف بزنم
ازش پرسیدم : روزیتا تو عاشق دیمیتریوس شدی
روزیتا هم قرمز شد و گفت نه
ولی میدونستم داره دروغ میگه یقش رو گرفتم گفتم : تو نمیتونی به من دروغ بگی مشکلی نیست که عاشق اون باشی اما نباید فعلا جلو تر بری چون عملیات کاملا میره رو هوا فهمیدی یا نه
روزیتا : چ...چچ.....چشم .....سنپای .....چشم
دامیان : این آخرین هشدار من بود
ولش کردم و رفتم مرکز تا با رییس حرف بزنم بینم چه گلی به سر میگیریم
دیگه نزدیک شب بود برگشتم خونه
دامیان : سلام بچه ها سلام عشقم
آنیا اومد جلو و وقتی بچه ها حواسشون نبود بوسیدم و گفت : سلام عشقم
رفتم تو اتاق لباس هام رو عوض کردم اومدم دیدم آنیا داره بچه ها رو میبره رو تخت خوابشون برده بود
خودمون هم رفتیم تو اتاق
زخم بزرگی روی کمر آنیا دیدم
از پشت گرفتمش و گفتم : کمرت چی شده عشقم
آنیا : برای معموریت این جور شده
دامیان : بهتره مراقب خودت باشی
دیدم گوشیم آنیا هم زنگ خورد و دیدم این کسی که سیو شده بود لوکاس بود
دامیان : لوکاس کیه ( با یک لحنی وحشتناک )
آنیا : اون .....حمکارمه
دامیان : بردار بزار رو اسپیکر
آنیا : چشم
گوشی رو برداشت گذاشت رو اسپیکر
گفت و گو پشت تلفن *
لوکاس : سلام آنیا سنپای خواستم بگم که فردا....باید به یک معموریت خیلی خیلی مهم برین میتونید انجامش بدین
آنیا : اره ....چه معموریتی ؟
لوکاس : باید دو نفر از افراد معروف که دنبالشون هستن و میخوان بکشن ...شما باید بادیگارد اونا باشین
آنیا : نه نمیتونم
لوکاس : چرا
آنیا : چنتا معمورت دارم از این مهم تر باید توی این هفته انجامشون بدم
لوکاس : پس بگم یکی دیگه رو بفرستن
آنیا : اره
لوکاس : معذرت که دیر وقت بود مزاهم شدم .... خدافظ سنپای
انیا: هعی ....خدافظ
آنیا هم قطع کرد
آنیا : دیدی چیزی نبود
ذهن آنیا : مثل خیانت
بعدش آنیا دراز کشید منم رفتم بغلش کردم بعدش با یک لحنی گفت : هعی .....بگیر بخواب
دامیان : نه نمیخوام بخوابم
آنیا : اگه کرم بریزی خودت میدونی
منم محکم تر بغلش کردم و یقش رو باز کردم سرم رو گذاشتم لای گردنش
بعدش گفتم : قهر نکن
آنیا : نه نه قهر نکردم
دامیان : باشه
اومدم چیز کنم دیدم بچه ها با گریه وارد اتاق شدن
دایانا : مامان بابا خواب دیدیم ( با گریه )
دیون : دیون میترسه میخواد پیش شما بخوابه ( با گریه )
آنیا : دامیان ولم کن بچه ها اومدن داخل ( آروم )
دامیان : میدونم ( آروم )
آنیا : بچه ها بیاین بغل مامان بابا
بغلشون کردیم خوابیدن
فردا *
از زبان دایانا
بلند شدیم دست و صورتمو رو شستیم و صبحانه خوردیم و راه افتادیم
بعد چند دقیقه رسیدیم مدرسه
و........
از الان به بعد اسم داستان دو نیمه قلب
*************
از زبان دامیان
رفتم پیش رو روزیتا باهاش حرف بزنم
ازش پرسیدم : روزیتا تو عاشق دیمیتریوس شدی
روزیتا هم قرمز شد و گفت نه
ولی میدونستم داره دروغ میگه یقش رو گرفتم گفتم : تو نمیتونی به من دروغ بگی مشکلی نیست که عاشق اون باشی اما نباید فعلا جلو تر بری چون عملیات کاملا میره رو هوا فهمیدی یا نه
روزیتا : چ...چچ.....چشم .....سنپای .....چشم
دامیان : این آخرین هشدار من بود
ولش کردم و رفتم مرکز تا با رییس حرف بزنم بینم چه گلی به سر میگیریم
دیگه نزدیک شب بود برگشتم خونه
دامیان : سلام بچه ها سلام عشقم
آنیا اومد جلو و وقتی بچه ها حواسشون نبود بوسیدم و گفت : سلام عشقم
رفتم تو اتاق لباس هام رو عوض کردم اومدم دیدم آنیا داره بچه ها رو میبره رو تخت خوابشون برده بود
خودمون هم رفتیم تو اتاق
زخم بزرگی روی کمر آنیا دیدم
از پشت گرفتمش و گفتم : کمرت چی شده عشقم
آنیا : برای معموریت این جور شده
دامیان : بهتره مراقب خودت باشی
دیدم گوشیم آنیا هم زنگ خورد و دیدم این کسی که سیو شده بود لوکاس بود
دامیان : لوکاس کیه ( با یک لحنی وحشتناک )
آنیا : اون .....حمکارمه
دامیان : بردار بزار رو اسپیکر
آنیا : چشم
گوشی رو برداشت گذاشت رو اسپیکر
گفت و گو پشت تلفن *
لوکاس : سلام آنیا سنپای خواستم بگم که فردا....باید به یک معموریت خیلی خیلی مهم برین میتونید انجامش بدین
آنیا : اره ....چه معموریتی ؟
لوکاس : باید دو نفر از افراد معروف که دنبالشون هستن و میخوان بکشن ...شما باید بادیگارد اونا باشین
آنیا : نه نمیتونم
لوکاس : چرا
آنیا : چنتا معمورت دارم از این مهم تر باید توی این هفته انجامشون بدم
لوکاس : پس بگم یکی دیگه رو بفرستن
آنیا : اره
لوکاس : معذرت که دیر وقت بود مزاهم شدم .... خدافظ سنپای
انیا: هعی ....خدافظ
آنیا هم قطع کرد
آنیا : دیدی چیزی نبود
ذهن آنیا : مثل خیانت
بعدش آنیا دراز کشید منم رفتم بغلش کردم بعدش با یک لحنی گفت : هعی .....بگیر بخواب
دامیان : نه نمیخوام بخوابم
آنیا : اگه کرم بریزی خودت میدونی
منم محکم تر بغلش کردم و یقش رو باز کردم سرم رو گذاشتم لای گردنش
بعدش گفتم : قهر نکن
آنیا : نه نه قهر نکردم
دامیان : باشه
اومدم چیز کنم دیدم بچه ها با گریه وارد اتاق شدن
دایانا : مامان بابا خواب دیدیم ( با گریه )
دیون : دیون میترسه میخواد پیش شما بخوابه ( با گریه )
آنیا : دامیان ولم کن بچه ها اومدن داخل ( آروم )
دامیان : میدونم ( آروم )
آنیا : بچه ها بیاین بغل مامان بابا
بغلشون کردیم خوابیدن
فردا *
از زبان دایانا
بلند شدیم دست و صورتمو رو شستیم و صبحانه خوردیم و راه افتادیم
بعد چند دقیقه رسیدیم مدرسه
و........
۲.۸k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.