𝐛𝐚𝐝 𝐛𝐨𝐲 p33
ات: ولم کنید روانیا
مرد۳: اوووووو عجب دختری
مرد۱: حالا دوست پسر داری؟
ات: نه..
مرد۲: پس خوبه
ات: من شوهر دارم احمقااااااا
ات: اگه بیاد شما رو میکشه
مرد۳: هههه اون تورو پیدا نمیکنه
منو کشیدن سمت یه گوشه پرتم کردن رو زمین یکی شون اومد نشست روم و شروع کرد به بوسیدنم شروع کردم به گریه کردن
مرد۲: بزا ماهم بیایم
یکی شون دامنم رو زد بالا و پام رو گرفت تو دستش داشت پام رو میبوسید احساس کردم شرتم داره میره پایین
ات: نه نه خواهش میکنم *گریه شدید*
مرد۱: عه نه بزا حال کنیم
یچیزی رو بین پام حس کردم همش به خدا التماس میکردم که کوک برسه
آروم واردم شد دیگه نتونستم و شروع به جیغ زدن
کوک ویو:
ات دیر کرده نگرانش شدم رفتم بیرون یه لحظه صدای جیغ یه دختر رو شنیدم حتما خیالاتی رفتم تا جایی که هانی به ات گفته بود بیاد ولی اونجا نبود رفتم تو مغازه
کوک: ببخشید این دختر رو دیدین؟
عکس خودش و ات رو نشون فروشنده داد
فروشنده: آره داشت از این راه میرفت فکر کنم رفت به اون کوچه تاریک
کوک: وا چرا از این راه
دویدم به سمت کوچه که صدای چندتا مرد رو شنیدم
مرد۱: ازش بکش بیرون
مرد۲: آخه داداش
رفتم سمتشون اون.. اون.. ات بود دیگه زدم به تیر آخر
کوک: هوییییییییییییی
ات: هق.... کوک...
کوک: تو خفه شو
رفتم زدم هر سه تاشون رو له کردم حقیقتا هر سه تاشون به اون دنیا رفتن
ات: کوک...
کوک: ها چتههههه؟ *داد*
ات: ک...ک...کمک
کوک: خودت بلند شو
ات: نمیتونم
کوک: اههههه تو خونه دارم برات
بلندش کردم دیدم پاهاش خونی شده دیگه واقعا عصبانی شدم
کوک: پات چی شده؟؟؟
ات: اونا منو محکم کوبیدن به زمین برای همین پام درد میکنه*گریه آروم*
کوک: گریه نکن چون امشب اشک هات رو نیاز داری
ات: یعنی چی؟؟
کوک: قراره پاره بشی
ات رو بغل کردم بردم سمت خونم گذاشتمش رو زمین دستشو محکم گرفتم همراه خودم کشیدم
ات: نه نه کوک.... توروخدا کوک.. تورو به جون هرکس که دوست داری.... دستم آخ ولم کن
کوک: زر نزن راه بیا
م.ج: پسرم دستش شکست
م.ات: وای دخترم رو ول کن
م.ج: نه دنبالشون نرو
م.ات: نه ولم کن دخترم رو کشت
پ.ج: جونگکوک وقتی ۱۴ سالش بود یکی رو بخاطر اینکه تو کارش دخالت کرده بود رو تو مدرسه کشت
م.ات: وایییی دخترم الان میمیره *گریه*
ات: کوک میخوای چیکار کنی؟
کوک: هیچی فقط بیا اینو بپوش
ات: اون چیه
کوک: لباس خواب
ات: ب.. باشه
دیدم تا اینکه برداشتش چشمش از تعجب چهارتا شد
ات: این چرا اینجوریه؟
کوک: زر نزن بپوششششش *داد*
ات: چ...چشم
ات ویو:
آروم لباسم رو درآوردم خواستم لباسه رو بپوشم
کوک: لباس زیر کوفتی هم در بیاررررر
ات:....
بدون اینکه جوابش رو بدم لباس زیرم رو درآوردم اون لباس رو پوشیدم وایی اینکه خیلی بازه
کوک: اوفففف.... چقدر تحریک کننده شدی *پوزخند*
ات: میشه درش بیارم؟
کوک: نچ بیا اینجا دکمه لباسه منم باز کن
ات: آخه
کوک: مگه کرییییی؟؟!!!!!
رفتم سمتش خم شدم و و اولین دکمه لباسش رو باز کردم که کمرمو گرفت گذاشت رو پاش
ات: اومممم
کوک: ها....بیب چیزی گفتی؟
ات: نه
همه دکمه های رو باز کردم یهو بلند شد و لباسش رو درآورد
کوک: بیب برو رو تخت دراز بکش تا خودم نخوابوندمت
رفتم رو تخت خوابیدم به پشت خوابیدم تا کوک رو نبینم بعد از چند دقیقه....
____________________________
اسمات در راه است 😔📿
مرد۳: اوووووو عجب دختری
مرد۱: حالا دوست پسر داری؟
ات: نه..
مرد۲: پس خوبه
ات: من شوهر دارم احمقااااااا
ات: اگه بیاد شما رو میکشه
مرد۳: هههه اون تورو پیدا نمیکنه
منو کشیدن سمت یه گوشه پرتم کردن رو زمین یکی شون اومد نشست روم و شروع کرد به بوسیدنم شروع کردم به گریه کردن
مرد۲: بزا ماهم بیایم
یکی شون دامنم رو زد بالا و پام رو گرفت تو دستش داشت پام رو میبوسید احساس کردم شرتم داره میره پایین
ات: نه نه خواهش میکنم *گریه شدید*
مرد۱: عه نه بزا حال کنیم
یچیزی رو بین پام حس کردم همش به خدا التماس میکردم که کوک برسه
آروم واردم شد دیگه نتونستم و شروع به جیغ زدن
کوک ویو:
ات دیر کرده نگرانش شدم رفتم بیرون یه لحظه صدای جیغ یه دختر رو شنیدم حتما خیالاتی رفتم تا جایی که هانی به ات گفته بود بیاد ولی اونجا نبود رفتم تو مغازه
کوک: ببخشید این دختر رو دیدین؟
عکس خودش و ات رو نشون فروشنده داد
فروشنده: آره داشت از این راه میرفت فکر کنم رفت به اون کوچه تاریک
کوک: وا چرا از این راه
دویدم به سمت کوچه که صدای چندتا مرد رو شنیدم
مرد۱: ازش بکش بیرون
مرد۲: آخه داداش
رفتم سمتشون اون.. اون.. ات بود دیگه زدم به تیر آخر
کوک: هوییییییییییییی
ات: هق.... کوک...
کوک: تو خفه شو
رفتم زدم هر سه تاشون رو له کردم حقیقتا هر سه تاشون به اون دنیا رفتن
ات: کوک...
کوک: ها چتههههه؟ *داد*
ات: ک...ک...کمک
کوک: خودت بلند شو
ات: نمیتونم
کوک: اههههه تو خونه دارم برات
بلندش کردم دیدم پاهاش خونی شده دیگه واقعا عصبانی شدم
کوک: پات چی شده؟؟؟
ات: اونا منو محکم کوبیدن به زمین برای همین پام درد میکنه*گریه آروم*
کوک: گریه نکن چون امشب اشک هات رو نیاز داری
ات: یعنی چی؟؟
کوک: قراره پاره بشی
ات رو بغل کردم بردم سمت خونم گذاشتمش رو زمین دستشو محکم گرفتم همراه خودم کشیدم
ات: نه نه کوک.... توروخدا کوک.. تورو به جون هرکس که دوست داری.... دستم آخ ولم کن
کوک: زر نزن راه بیا
م.ج: پسرم دستش شکست
م.ات: وای دخترم رو ول کن
م.ج: نه دنبالشون نرو
م.ات: نه ولم کن دخترم رو کشت
پ.ج: جونگکوک وقتی ۱۴ سالش بود یکی رو بخاطر اینکه تو کارش دخالت کرده بود رو تو مدرسه کشت
م.ات: وایییی دخترم الان میمیره *گریه*
ات: کوک میخوای چیکار کنی؟
کوک: هیچی فقط بیا اینو بپوش
ات: اون چیه
کوک: لباس خواب
ات: ب.. باشه
دیدم تا اینکه برداشتش چشمش از تعجب چهارتا شد
ات: این چرا اینجوریه؟
کوک: زر نزن بپوششششش *داد*
ات: چ...چشم
ات ویو:
آروم لباسم رو درآوردم خواستم لباسه رو بپوشم
کوک: لباس زیر کوفتی هم در بیاررررر
ات:....
بدون اینکه جوابش رو بدم لباس زیرم رو درآوردم اون لباس رو پوشیدم وایی اینکه خیلی بازه
کوک: اوفففف.... چقدر تحریک کننده شدی *پوزخند*
ات: میشه درش بیارم؟
کوک: نچ بیا اینجا دکمه لباسه منم باز کن
ات: آخه
کوک: مگه کرییییی؟؟!!!!!
رفتم سمتش خم شدم و و اولین دکمه لباسش رو باز کردم که کمرمو گرفت گذاشت رو پاش
ات: اومممم
کوک: ها....بیب چیزی گفتی؟
ات: نه
همه دکمه های رو باز کردم یهو بلند شد و لباسش رو درآورد
کوک: بیب برو رو تخت دراز بکش تا خودم نخوابوندمت
رفتم رو تخت خوابیدم به پشت خوابیدم تا کوک رو نبینم بعد از چند دقیقه....
____________________________
اسمات در راه است 😔📿
۳۱.۳k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.