چند شاتی شوگا دلبر خون
سلام من کیم ات هستم ۲۵ سالمه بوسان با ننه بابام و خواهرم زندگی میکنم البته بعد از اینکه دانشگاه سئول قبول شدم اومدم سئول تنها الان که بگم خونه خالم که تنها زندگی میکنه میمونم و سخت چسپیدم به درس و مشقم رشتم مهندسی اس هرزگاهی خوش گذرونی میکنم امروز یکی از اون هرزگاهی است قراره بعد از دو سال برم یه اردوگاه دو سال پیش با دوستام اومده بودم اینجا و الانم با اونا اومدم کل روز خوش گذروندیم شب تو چادر مشغول چت با خواهرم بودم همه خواب بودن بعد خداحافظی ازش سعی کردم بخوابم ولی حس میکردم یکی داره صدام میکنه ترسیدم و جسی دوستم رو بیدار کردم ولی اون گفت فقط باده و خوابید ولی مطمئن بودم که شنیدم یکی گفت ات
شب تموم شد و روز از راه رسید تا لنگ ظهر خواب بودم بعدش غذا بعدش فلان ملان امشب از اینجا میرفتیم پس کلی حال کردیم ساعتای ۵ عصر شده بود با دخترا کنار دریاچه نشسته بودیم چشمام رو بستم که از این حس لذت ببرم ولی باز حس کردم یکی صدام کرد بلند شدم و اطراف رو دیدم ولی کسی نبود هر چی ام نگاه کردم همه کنار اتوبوس بودن بعضی هام کنار چادرا من و دوستامم اینجا پس کیه منو صدا میکنه حالا اینو بیخیال چرا منم که فقط صداش میشنوم نفس عمیق کشیدم و گفتم پاشین بریم دخترا هم بلند شدن و رفتیم تو چادر که وسایل هامون رو جمع کنیم بعد از جمع کردن همه سوار اتوبوس شدیم و منتظر حرکت ولی راننده راه نمی افتاد مدتی گذشت که گفت استارت نمیزنه بعض از پسرا مثلا خواستن که درستش کنن ولی نشد که نه یه شب دیگه ام اینجا موندگار شدیم
شب بود همه خواب من اصلا چشمام بسته نمیشد بلند شدم و رفتم کنار دریاچه و نشستم و به منظره خیره شدم حس خوبی داشت مدتی گذشت وزش باد روی شونه ها و ران های لختم باعث شد سردم بشه(لباس ات اسلاید دو )ولی نخواستم که برم تو چادر بیشتر موندم ساعت ۳ شب بود دیگه باید برمیگشتم ولی نمیخوام
به گوشیم به پیام اومد از یه سایت بود مشغول گوشی شدم که باز صدا شنیدم ات ات کیم ات همیچین چیزی بود دیگه داشتن میترسیدم روحه نه بابا بلند شدم و با قدم های لرزون رفتم سمت چادر همش اون صدا رو میشنیدم که باعث ترس میشد سعی کردم بی تفاوت برم ولی یه بار خیلی واضح شنیدم
_کیم ات نمیتونی بری
شب تموم شد و روز از راه رسید تا لنگ ظهر خواب بودم بعدش غذا بعدش فلان ملان امشب از اینجا میرفتیم پس کلی حال کردیم ساعتای ۵ عصر شده بود با دخترا کنار دریاچه نشسته بودیم چشمام رو بستم که از این حس لذت ببرم ولی باز حس کردم یکی صدام کرد بلند شدم و اطراف رو دیدم ولی کسی نبود هر چی ام نگاه کردم همه کنار اتوبوس بودن بعضی هام کنار چادرا من و دوستامم اینجا پس کیه منو صدا میکنه حالا اینو بیخیال چرا منم که فقط صداش میشنوم نفس عمیق کشیدم و گفتم پاشین بریم دخترا هم بلند شدن و رفتیم تو چادر که وسایل هامون رو جمع کنیم بعد از جمع کردن همه سوار اتوبوس شدیم و منتظر حرکت ولی راننده راه نمی افتاد مدتی گذشت که گفت استارت نمیزنه بعض از پسرا مثلا خواستن که درستش کنن ولی نشد که نه یه شب دیگه ام اینجا موندگار شدیم
شب بود همه خواب من اصلا چشمام بسته نمیشد بلند شدم و رفتم کنار دریاچه و نشستم و به منظره خیره شدم حس خوبی داشت مدتی گذشت وزش باد روی شونه ها و ران های لختم باعث شد سردم بشه(لباس ات اسلاید دو )ولی نخواستم که برم تو چادر بیشتر موندم ساعت ۳ شب بود دیگه باید برمیگشتم ولی نمیخوام
به گوشیم به پیام اومد از یه سایت بود مشغول گوشی شدم که باز صدا شنیدم ات ات کیم ات همیچین چیزی بود دیگه داشتن میترسیدم روحه نه بابا بلند شدم و با قدم های لرزون رفتم سمت چادر همش اون صدا رو میشنیدم که باعث ترس میشد سعی کردم بی تفاوت برم ولی یه بار خیلی واضح شنیدم
_کیم ات نمیتونی بری
۴.۶k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.