پارت ۸
_برای چی میخواستی به داخل بیا و ادعای غش کردن کنی هاا؟ صداشو بلند تر کرد و پرتم کرد رو تخت: میخوای بفرستمت همونجایی که بودی البته با این تفاوت که میتونی با ببرای اونجا هم دوست شی هوم؟ دیگه نتونستم تحمل کنم و جوری که بشنوه گفتم:
_برای چی من رو اوردین اینجا... مامانبزرگم نگرانمه سنس بالاعه باید مواظبش باشم دیگه نتونستم و ارو شروع به گریه کردن کردم و ادامه دادم: اون حتی نمیدونه من کجاعم اگه میخواین اینجا بمونم ... باشه میمونم فقط لطفا بزارین ببینمش بعد تا هروقتی که میخواین پیشتون میمونم
بدون توجه به حرفای من دستشو داخل جیبش کرد و به راهش ادامه داد در اتاق رو باز کرد و چیزی به بادیگاردش کرد و دوباره به راهش ادمه داد بعد از خروجش از اتاق مات و مبهوت به اتاق نگاه کردم الان قرار نیست دیگه دعوام کنه؟ چند دقیقه ای گدشت که متوجه حضور زنی شدم نزدیک تر نگاهی انداختم که چی مامانی بود؟ ا.اینجا چیکار میکرد ها؟ بدو بدو به سمتش رفتم و بغلش کردم و گریه ای که به پایان رسونده بودمش رو دوباره شروع کردم
_هق هق مامانی مجا بودی ها تورم گرفتن اذیتت کردن اره هق صدش بالاخره بلند شد و گفت: نه عزیزم نه من حالم خوبه من هر روز به دیدنت میومدم اون هم به دیدنت میومد
_چی؟
_بهتره بعدا قضیه رو بدونی من باید برم فقط بدون من همیشه پیشتم تا هیچوقت اخساس تنهایی نکنی باشه؟ قبل از اینکه چیزه دیگه ای بگه اروم گفتم: مامانی اون مرده کیه ها؟ اوننو میشناسی دخترم اشنای غیبیه .... ازش نترس و کری کن بتونی قلبش رو دوباره برگردونی
_وا ماما... ادامه داد: نپرس کیه یا از کی میشناسیش بدون حالا تبدیل به کسی شده که بجز ماهیجه ای به رنگ قرمز چیزی توی سینه هاش نمیتپه این درخواست من از توعه میخوام به حرفم گوش کنی و اونو با قلب مهربونت تبذیل به شخص دیگه ای بکنی.
_باشه مامانی بخاطر تو هر چیزی که بخوای انجام میدم بهم لبخند زد محکم دراغوشم گرفت و بلند شد و بلند گفت: مواظب خودت باش عروسکم
بعد از رفتن مامان بزرگم به حرفهاش فکر کردم اون کی بود که حالا تبدیل همچین ادم سد و بی رحمی شده بود اصلا من اونو از کجا میشناختم ها؟ بلند شدم و به سمته در رفتم اینجا کجا بود پس؟ اون مرد بی رحم کجا بود یعنی اون هر روز به دیئن من میومده اونجا؟
قدمی ورداشتم که همون شخص ر,رو روبه روی خودم دیدم
_میتونم باهاتون حرف بزنم؟
_نه *درحال رفتن*
_لطفا من
_برای چی من رو اوردین اینجا... مامانبزرگم نگرانمه سنس بالاعه باید مواظبش باشم دیگه نتونستم و ارو شروع به گریه کردن کردم و ادامه دادم: اون حتی نمیدونه من کجاعم اگه میخواین اینجا بمونم ... باشه میمونم فقط لطفا بزارین ببینمش بعد تا هروقتی که میخواین پیشتون میمونم
بدون توجه به حرفای من دستشو داخل جیبش کرد و به راهش ادامه داد در اتاق رو باز کرد و چیزی به بادیگاردش کرد و دوباره به راهش ادمه داد بعد از خروجش از اتاق مات و مبهوت به اتاق نگاه کردم الان قرار نیست دیگه دعوام کنه؟ چند دقیقه ای گدشت که متوجه حضور زنی شدم نزدیک تر نگاهی انداختم که چی مامانی بود؟ ا.اینجا چیکار میکرد ها؟ بدو بدو به سمتش رفتم و بغلش کردم و گریه ای که به پایان رسونده بودمش رو دوباره شروع کردم
_هق هق مامانی مجا بودی ها تورم گرفتن اذیتت کردن اره هق صدش بالاخره بلند شد و گفت: نه عزیزم نه من حالم خوبه من هر روز به دیدنت میومدم اون هم به دیدنت میومد
_چی؟
_بهتره بعدا قضیه رو بدونی من باید برم فقط بدون من همیشه پیشتم تا هیچوقت اخساس تنهایی نکنی باشه؟ قبل از اینکه چیزه دیگه ای بگه اروم گفتم: مامانی اون مرده کیه ها؟ اوننو میشناسی دخترم اشنای غیبیه .... ازش نترس و کری کن بتونی قلبش رو دوباره برگردونی
_وا ماما... ادامه داد: نپرس کیه یا از کی میشناسیش بدون حالا تبدیل به کسی شده که بجز ماهیجه ای به رنگ قرمز چیزی توی سینه هاش نمیتپه این درخواست من از توعه میخوام به حرفم گوش کنی و اونو با قلب مهربونت تبذیل به شخص دیگه ای بکنی.
_باشه مامانی بخاطر تو هر چیزی که بخوای انجام میدم بهم لبخند زد محکم دراغوشم گرفت و بلند شد و بلند گفت: مواظب خودت باش عروسکم
بعد از رفتن مامان بزرگم به حرفهاش فکر کردم اون کی بود که حالا تبدیل همچین ادم سد و بی رحمی شده بود اصلا من اونو از کجا میشناختم ها؟ بلند شدم و به سمته در رفتم اینجا کجا بود پس؟ اون مرد بی رحم کجا بود یعنی اون هر روز به دیئن من میومده اونجا؟
قدمی ورداشتم که همون شخص ر,رو روبه روی خودم دیدم
_میتونم باهاتون حرف بزنم؟
_نه *درحال رفتن*
_لطفا من
۱۲.۶k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.