عشق نیست.. نفرته! p⁵
از زبا شوگا :
گفتم : من از اون دختره پر افاده خوشم نمیاد هرچه قدرم دوسم داشته باشه!
بعدشم کی گفته من قراره ازدواج کنم؟ اگرم به احتمال 1 درصدم ازدواج کنم...با یه دختر مهربون و پاک... نه مارا که معلوم نیست چنتا دوست پسر داشته و بهشون خیانت کرده!! دیگه ام تو زندگیه من دخالت نکنید!
مامانم با تعجب نگام میکرد که بابام گفت : باشه... دخالت نمیکنیم. ببینیمچطوری زندگیتو خراب میکنی پاشو پاشو ما بریم.
مامان و بابام رفتن و منم از کلافگی هوفی گفتم و کت و شلوارمو پوشیدم و رفتم شرکت ( بچه ها شوگا از پدر بزرگش ارث شرکت داره شرکت خیلی بزرگ 😐)
از زبان ا/ت :
با سولی رسیدیم مرکز خرید و کلی گفتیم و خندیدیم و میرفتیم مغازه هارو زیر و رو میکردیم.
سولی گفت : آیییی خیلی خوش گذشت بریم کافه؟
گفتم : اره بریم خیلی گشنمه دلم هات چاکلت میخواد ( 😐💔)
سولی گفت : ای گفتی منم دلم خواست بریم.
گفتم : بریم سوار ماشین شیم
سولی گفت : نه نه بیا پیاده بریم راهش زیاد میشه ولی حال میده !!
قبول کردم و راه افتادیم.
از زبان شوگا : ( بازم این بدبخت 😐💔 )
تو اتاقم مشغول کار بودم که یکی در زد اومد تو....
گفتم : بله بفرمایید؟
ولی سرم تو لب تاب بود که گفت : قراره باهم بریم بیرون خرید... مامانت گفت
مارا بود...سرمو اوردم بالا و گفتم : برای چی؟
گفت : خب بالاخره یروز قبول میکنی باهام ازدواج کنی اقای مین! (با پوزخند )
گفتم : حالا هرچی حوصله ندارم کی میریم؟
مارا گفت : الان میریم.
هوفی کشیدمو تلفونه رو میزمو برداشتم و زنگ زدم اتاق تهیونگ
بعد چند دقیقه تهیونگ اومد و گفت : جانم شوگا کاری داشتی؟
گفتم : اره.. بیا این مدارکو برسی کن بعد بزار تو کشو.
تهیونگ گفت : باشه..
بلند شدم و گفتم : بیا بریم مارا هرچی زودتر تموم شه کار دارم.
رفتیم سوار ماشینم شدیم و گفتم : کجا بریم؟
گفت : اول بریم کافه یچی بخوریم بعد بریم مرکز خرید ( با خوشحالی )
ازش خوشم نمیاد.. ولی چیکار کنم باز مامانم بهم گیر میداد...
راه افتادیم و وقتی رسیدیم یجا پارک کردم و باید یکم پیاده راه میرفتیم.
گفتم : خب پیاده شو رسیدیم. باید یکمو پیاده بریم
مارا گفت : آههه.. باشه بریم.
پیاده شدیم و راه افتادیم یکم که راه رفتیم وسطای راه به یه دختره که با دوستش داشت راه میرفت و پشتش به ما بود اشاره کرد و
گفت : ببین چیکار میکنم... میخوام یکم کرم بریزم! میدوعم و میخورم بهشون
گفتم : آییی دختره ی خنگ اگه می خوای با اون کفشا بدویی میوفتی و باز باید من مقصر بشم!
گفت : برو بابا... حالا نگاه کن و یاد بگیر!
شروع کرده به دوییدن که خورد به دختر و افتاد زمین.. ولی مارا آخم نگفت.
رفتم سمتشون و دوست دختره بهش کمک کرد پاشه و مارا با افاده گفت : ای نگاه کن کجا وایستادی! روانی
دختره پاشد و یکم لباسشو تکوند و سرشو بالا گرفت و گفت : هوی من که به شما نخوردم... شما از پشت بهم زدید!
یکم که دقت کردم دیدم ا/تس
بهم نگاه کرد و گفت : ش... شوگا!! تویی؟
گفتم : اره.. شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟
از زبان ا/ت :
سولی گفت : هوی آقای شوگا یا هرکی که هستی.. شما که اینجارو نگرفتین که هرکی بخواد بیاد به شما خبر بده.. بعدشم دختره ی لوس جلوتو نگاه کن 😌
۰۰۰۰۰
خب سلام 😐
خوشا اومد ☝😐
پس کامنت کن نظرتو 😐💔
I love you🤟😘❤
گفتم : من از اون دختره پر افاده خوشم نمیاد هرچه قدرم دوسم داشته باشه!
بعدشم کی گفته من قراره ازدواج کنم؟ اگرم به احتمال 1 درصدم ازدواج کنم...با یه دختر مهربون و پاک... نه مارا که معلوم نیست چنتا دوست پسر داشته و بهشون خیانت کرده!! دیگه ام تو زندگیه من دخالت نکنید!
مامانم با تعجب نگام میکرد که بابام گفت : باشه... دخالت نمیکنیم. ببینیمچطوری زندگیتو خراب میکنی پاشو پاشو ما بریم.
مامان و بابام رفتن و منم از کلافگی هوفی گفتم و کت و شلوارمو پوشیدم و رفتم شرکت ( بچه ها شوگا از پدر بزرگش ارث شرکت داره شرکت خیلی بزرگ 😐)
از زبان ا/ت :
با سولی رسیدیم مرکز خرید و کلی گفتیم و خندیدیم و میرفتیم مغازه هارو زیر و رو میکردیم.
سولی گفت : آیییی خیلی خوش گذشت بریم کافه؟
گفتم : اره بریم خیلی گشنمه دلم هات چاکلت میخواد ( 😐💔)
سولی گفت : ای گفتی منم دلم خواست بریم.
گفتم : بریم سوار ماشین شیم
سولی گفت : نه نه بیا پیاده بریم راهش زیاد میشه ولی حال میده !!
قبول کردم و راه افتادیم.
از زبان شوگا : ( بازم این بدبخت 😐💔 )
تو اتاقم مشغول کار بودم که یکی در زد اومد تو....
گفتم : بله بفرمایید؟
ولی سرم تو لب تاب بود که گفت : قراره باهم بریم بیرون خرید... مامانت گفت
مارا بود...سرمو اوردم بالا و گفتم : برای چی؟
گفت : خب بالاخره یروز قبول میکنی باهام ازدواج کنی اقای مین! (با پوزخند )
گفتم : حالا هرچی حوصله ندارم کی میریم؟
مارا گفت : الان میریم.
هوفی کشیدمو تلفونه رو میزمو برداشتم و زنگ زدم اتاق تهیونگ
بعد چند دقیقه تهیونگ اومد و گفت : جانم شوگا کاری داشتی؟
گفتم : اره.. بیا این مدارکو برسی کن بعد بزار تو کشو.
تهیونگ گفت : باشه..
بلند شدم و گفتم : بیا بریم مارا هرچی زودتر تموم شه کار دارم.
رفتیم سوار ماشینم شدیم و گفتم : کجا بریم؟
گفت : اول بریم کافه یچی بخوریم بعد بریم مرکز خرید ( با خوشحالی )
ازش خوشم نمیاد.. ولی چیکار کنم باز مامانم بهم گیر میداد...
راه افتادیم و وقتی رسیدیم یجا پارک کردم و باید یکم پیاده راه میرفتیم.
گفتم : خب پیاده شو رسیدیم. باید یکمو پیاده بریم
مارا گفت : آههه.. باشه بریم.
پیاده شدیم و راه افتادیم یکم که راه رفتیم وسطای راه به یه دختره که با دوستش داشت راه میرفت و پشتش به ما بود اشاره کرد و
گفت : ببین چیکار میکنم... میخوام یکم کرم بریزم! میدوعم و میخورم بهشون
گفتم : آییی دختره ی خنگ اگه می خوای با اون کفشا بدویی میوفتی و باز باید من مقصر بشم!
گفت : برو بابا... حالا نگاه کن و یاد بگیر!
شروع کرده به دوییدن که خورد به دختر و افتاد زمین.. ولی مارا آخم نگفت.
رفتم سمتشون و دوست دختره بهش کمک کرد پاشه و مارا با افاده گفت : ای نگاه کن کجا وایستادی! روانی
دختره پاشد و یکم لباسشو تکوند و سرشو بالا گرفت و گفت : هوی من که به شما نخوردم... شما از پشت بهم زدید!
یکم که دقت کردم دیدم ا/تس
بهم نگاه کرد و گفت : ش... شوگا!! تویی؟
گفتم : اره.. شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟
از زبان ا/ت :
سولی گفت : هوی آقای شوگا یا هرکی که هستی.. شما که اینجارو نگرفتین که هرکی بخواد بیاد به شما خبر بده.. بعدشم دختره ی لوس جلوتو نگاه کن 😌
۰۰۰۰۰
خب سلام 😐
خوشا اومد ☝😐
پس کامنت کن نظرتو 😐💔
I love you🤟😘❤
۸.۴k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.