فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۲۴
از زبان ا/ت
از جیهو رد شدم و رفتم سره کارم
بعده چند دقیقه لینا داشت قهوه جونگ کوک رو میبرد که رفتم پیشش و گفتم : لینا خانم لطفاً بدین من ببرم گفت : خیلی خب بگیر
ازش گرفتم و رفتم سمته اتاقش در زدم و رفتم تو سرش توی لپتاپ بود آروم گفتم : قهوت رو آوردم گفت : ممنون لطفاً بزارش روی میز گذاشتمش روی میز برگشتم برم اما یه چیزی یادم اومد برگشتم سمتش و گفتم : جونگ کوک بهم نگاه کرد و گفتم : امشب...امشب اگر... وقت داری بریم بیرون کافی شاپی یا سینمایی چیزی
گفت : ببخشید ولی وقت ندارم امشب هم باید با چندتا از دوستام رو ببینم خیلی وقته ندیدمشون
خیلی ناراحت شدم گفتم : باشه...پس بمونه واسه یه وقت دیگه
از اتاقش اومدم بیرون ولی همین که اومدم بیرون تهیونگ رو دیدم گفت : ا/ت ناراحت به نظر میای چیشده گفتم : چیزی...نیست گفت : به من بگو گفتم : راستش نمیدونم...اصلا تحویلم نمیگیره بهش گفتم بیا بریم بیرون اما...اما گفت وقت نداره از این حرفا گفت : باشه تو خودتو ناراحت نکن بخاطر وضعیت شرکت همه اعصابشون خرابه
گفتم : آره من فعلا برم
من رفتم تهیونگ هم رفت تو اتاق جونگ کوک
از زبان جونگ کوک
توی اتاقم بودم که تهیونگ اومد تو گفت : کوک حالت خوبه گفتم : حتی حاله خودمم نمیدونم گفت : چرا ناراحتش میکنی ؟
گفتم : کیو گفت : ا/ت
گفتم : خودمم میدونم چقدر باهاش سرد رفتار میکنم بخاطره شرکت اعصابم به هم ریخته
گفت : اما تو داری ازش فرار میکنی
گفتم : نباید این کار رو کنم....نمیدونم مغزم کار نمیکنه دستش رو گذاشت روی شونم و گفت : اشکالی نداره درکت میکنه اگر باهاش حرف بزنی..خب من دیگه برم
تهیونگ رفت نشستم یکم فکر کردم و دوباره کارم رو شروع کردم
( ۳ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
دیگه نمیتونستم کار کنم جیهو و نیسو دوتاشون مثل پَشه دورم بودن همش عصبی میشدم بلند شدم کیفم رو برداشتم و رفتم اتاق جونگ کوک در زدم داخل شدم گفتم : جونگ کوک من تقریبا کارم تموم شده...میخوام برم بقیه کار رو تو خونه انجام بدم
بلند شد و گفت : حالت خوبه مثل یه ابری که انگار میخواد همین الان بباره گفتم : من خیلی وقته میبارم فقط تو اینقدر سرت شلوغه که اولین باره میبینی 🥹
اومد جلوم دستام رو گرفت و گفت : ا/ت ببخشید بخاطر این چند روز میدونم....چقدر واست سخت بود... گفتم : منم عذر می خوام چون...چون صبح اونطوری باهات حرف زدم چه میدونم خیلی اعصبانی بودم پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم چشماش رو بست و گفت : خیلی خیلی دوست دارم
خندیدم و گفتم : منم خیلی خیلی دوست دارم ازش جدا شدم و گفتم : خب من دیگه برم شب منتظرتم برام دست تکون داد منم همچنین رفتم بیرون اومده بودم سره حال جونگسان اومد پیشم و گفت : ا/ت چته شنگولی گفتم : جونگسان خیلی خوشحالم گفت : چیشده گفتم : توی سرم جشنه
گفت : واقعاً عقلت رو از دست...
از جیهو رد شدم و رفتم سره کارم
بعده چند دقیقه لینا داشت قهوه جونگ کوک رو میبرد که رفتم پیشش و گفتم : لینا خانم لطفاً بدین من ببرم گفت : خیلی خب بگیر
ازش گرفتم و رفتم سمته اتاقش در زدم و رفتم تو سرش توی لپتاپ بود آروم گفتم : قهوت رو آوردم گفت : ممنون لطفاً بزارش روی میز گذاشتمش روی میز برگشتم برم اما یه چیزی یادم اومد برگشتم سمتش و گفتم : جونگ کوک بهم نگاه کرد و گفتم : امشب...امشب اگر... وقت داری بریم بیرون کافی شاپی یا سینمایی چیزی
گفت : ببخشید ولی وقت ندارم امشب هم باید با چندتا از دوستام رو ببینم خیلی وقته ندیدمشون
خیلی ناراحت شدم گفتم : باشه...پس بمونه واسه یه وقت دیگه
از اتاقش اومدم بیرون ولی همین که اومدم بیرون تهیونگ رو دیدم گفت : ا/ت ناراحت به نظر میای چیشده گفتم : چیزی...نیست گفت : به من بگو گفتم : راستش نمیدونم...اصلا تحویلم نمیگیره بهش گفتم بیا بریم بیرون اما...اما گفت وقت نداره از این حرفا گفت : باشه تو خودتو ناراحت نکن بخاطر وضعیت شرکت همه اعصابشون خرابه
گفتم : آره من فعلا برم
من رفتم تهیونگ هم رفت تو اتاق جونگ کوک
از زبان جونگ کوک
توی اتاقم بودم که تهیونگ اومد تو گفت : کوک حالت خوبه گفتم : حتی حاله خودمم نمیدونم گفت : چرا ناراحتش میکنی ؟
گفتم : کیو گفت : ا/ت
گفتم : خودمم میدونم چقدر باهاش سرد رفتار میکنم بخاطره شرکت اعصابم به هم ریخته
گفت : اما تو داری ازش فرار میکنی
گفتم : نباید این کار رو کنم....نمیدونم مغزم کار نمیکنه دستش رو گذاشت روی شونم و گفت : اشکالی نداره درکت میکنه اگر باهاش حرف بزنی..خب من دیگه برم
تهیونگ رفت نشستم یکم فکر کردم و دوباره کارم رو شروع کردم
( ۳ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
دیگه نمیتونستم کار کنم جیهو و نیسو دوتاشون مثل پَشه دورم بودن همش عصبی میشدم بلند شدم کیفم رو برداشتم و رفتم اتاق جونگ کوک در زدم داخل شدم گفتم : جونگ کوک من تقریبا کارم تموم شده...میخوام برم بقیه کار رو تو خونه انجام بدم
بلند شد و گفت : حالت خوبه مثل یه ابری که انگار میخواد همین الان بباره گفتم : من خیلی وقته میبارم فقط تو اینقدر سرت شلوغه که اولین باره میبینی 🥹
اومد جلوم دستام رو گرفت و گفت : ا/ت ببخشید بخاطر این چند روز میدونم....چقدر واست سخت بود... گفتم : منم عذر می خوام چون...چون صبح اونطوری باهات حرف زدم چه میدونم خیلی اعصبانی بودم پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم چشماش رو بست و گفت : خیلی خیلی دوست دارم
خندیدم و گفتم : منم خیلی خیلی دوست دارم ازش جدا شدم و گفتم : خب من دیگه برم شب منتظرتم برام دست تکون داد منم همچنین رفتم بیرون اومده بودم سره حال جونگسان اومد پیشم و گفت : ا/ت چته شنگولی گفتم : جونگسان خیلی خوشحالم گفت : چیشده گفتم : توی سرم جشنه
گفت : واقعاً عقلت رو از دست...
۱۸۳.۰k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.