p²⁴🫀🪅
جین« زیاد غر زدی مون هم بیدار کردی
راوی « ا.ت دهن باز کرد تا جواب در خوری به جین بده اما با قرار گرفتن لب های گرم جین روی لب هاش ساکت شد و چشماشو بست... حس میکرد با سرنگی آرامش رو به رگ هاش تزریق میکنن.... مدتی از سکوت اتاق نگذشته بود که ووک بدون در زدن وارد شد و با دیدن صحنه رو به روش هول کرد و با سر رفت تا در... اخی گفت و بعد ادامه داد
ووک « هوییی خدا لعنتتون کنه الان وقت ماچ و بوسه؟ منو باش فکر کردم همو تیکه تیکه کردین...
جین « از ا.ت جدا شدم و خواستم جواب ووک رو بدم که میکا داخل شد و با ذوق گفت
میکا « واییییی بالاخره یه کیس عاشقانه از شما دیدم. .. چقدر شیرینین شما... آیگو
راوی « جین چشماشو با عصبانیت بست و نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش رو کنترل کنه... ا.ت نگاهی به قیافه حرصی جین انداخت و خندید ... جین گفت
جین « اره... بخندین... شاد باشید.. خدمتتون میرسم ..
راوی « صدای خنده هاشون اتاق رو پر کرده بود که فرمانده اول با وحشت وارد شد و گفت
فرمانده اول « عالیجناب... کینگ جوینز حمله رو آغاز کرده
جین « لعنتییی.... تمام نیرو ها رو جمع کن! میکا و ووک شما دوتا افراد رو مسلح کنید و تو ا.ت همینجا میمونی!
ا.ت « اما جی
جین « حرف نباشه! لازم باشه دست و پاتو میبندم تا نیای... پس لطفا با زبون خوش قبول کن
راوی « اشک توی چشمای ا.ت حلقه زد و همونجا روی زمین نشست... جین کلاهش رو سرش کرد و نزدیک ا.ت شد.... پیشونیش رو بوسید و گفت
جین « خیلی دوستت دارم ا.ت... نمیدونم چند ساعت دیگه چی انتظارم رو میکشه اما اگه دیدی تا فردا عصر خبری از من نشد و حصار اتاق شکست لطفا فرار کن... اینو بدون من همیشه، عاشقانه میپرستمت... "دنیای من!
تو اومدی و من فهمیدم
وقتی یکی هست که دوستت داره،
دنیا، چه دنیای خوش آب و رنگی میشه
فهمیدم که هیچ غروبی نمیتونه دلگیر باشه
که دیگه چشمم جز نیمه پر لیوان
هیچ چیزی نمیتونه ببینه
فهمیدم من چقدر قشنگ تر و سرمست تر شدم
که میشه چند ساعت با یکی هم صبحت شد
ولی اونقدر غرق جذابیت لبهاش
و تن صداش شد
که اصلا نفهمی چی ها گفته
تو اومدی و من فهمیدم
میشه برای یک نفر هر روز چند بار ضعف کردو مرد
ولی با بودنش کنارت دوباره از نو زنده شد
تو اومدی و من آروم و ریز، زیر لب میگم:
آخه تا الان کجا بودی؟ چرا زودتر ندیدمت؟!
راوی « ا.ت بی صدا اشک میریخت و حرفی نمیزد... اما چشماش با جین حرف میزد... حس میکرد کل زندگیش رو دارن ازش میگیرن... نفس کشیدن براش سخت شده بود... با رفتن جین دنیا روی سرش خراب شد.... اونقدر گریه کرده بود که چشماش قرمز و متورم شده بود ... نزدیک ظهر بود و خبری از جین نبود... بی خوابی سردرد بدی رو برای ا.ت به ارمغان اورده بود و چندی بعد بیهوش شد!
خب اینم سه پارت جبران این چند روز 🌗🪅🫀
راوی « ا.ت دهن باز کرد تا جواب در خوری به جین بده اما با قرار گرفتن لب های گرم جین روی لب هاش ساکت شد و چشماشو بست... حس میکرد با سرنگی آرامش رو به رگ هاش تزریق میکنن.... مدتی از سکوت اتاق نگذشته بود که ووک بدون در زدن وارد شد و با دیدن صحنه رو به روش هول کرد و با سر رفت تا در... اخی گفت و بعد ادامه داد
ووک « هوییی خدا لعنتتون کنه الان وقت ماچ و بوسه؟ منو باش فکر کردم همو تیکه تیکه کردین...
جین « از ا.ت جدا شدم و خواستم جواب ووک رو بدم که میکا داخل شد و با ذوق گفت
میکا « واییییی بالاخره یه کیس عاشقانه از شما دیدم. .. چقدر شیرینین شما... آیگو
راوی « جین چشماشو با عصبانیت بست و نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش رو کنترل کنه... ا.ت نگاهی به قیافه حرصی جین انداخت و خندید ... جین گفت
جین « اره... بخندین... شاد باشید.. خدمتتون میرسم ..
راوی « صدای خنده هاشون اتاق رو پر کرده بود که فرمانده اول با وحشت وارد شد و گفت
فرمانده اول « عالیجناب... کینگ جوینز حمله رو آغاز کرده
جین « لعنتییی.... تمام نیرو ها رو جمع کن! میکا و ووک شما دوتا افراد رو مسلح کنید و تو ا.ت همینجا میمونی!
ا.ت « اما جی
جین « حرف نباشه! لازم باشه دست و پاتو میبندم تا نیای... پس لطفا با زبون خوش قبول کن
راوی « اشک توی چشمای ا.ت حلقه زد و همونجا روی زمین نشست... جین کلاهش رو سرش کرد و نزدیک ا.ت شد.... پیشونیش رو بوسید و گفت
جین « خیلی دوستت دارم ا.ت... نمیدونم چند ساعت دیگه چی انتظارم رو میکشه اما اگه دیدی تا فردا عصر خبری از من نشد و حصار اتاق شکست لطفا فرار کن... اینو بدون من همیشه، عاشقانه میپرستمت... "دنیای من!
تو اومدی و من فهمیدم
وقتی یکی هست که دوستت داره،
دنیا، چه دنیای خوش آب و رنگی میشه
فهمیدم که هیچ غروبی نمیتونه دلگیر باشه
که دیگه چشمم جز نیمه پر لیوان
هیچ چیزی نمیتونه ببینه
فهمیدم من چقدر قشنگ تر و سرمست تر شدم
که میشه چند ساعت با یکی هم صبحت شد
ولی اونقدر غرق جذابیت لبهاش
و تن صداش شد
که اصلا نفهمی چی ها گفته
تو اومدی و من فهمیدم
میشه برای یک نفر هر روز چند بار ضعف کردو مرد
ولی با بودنش کنارت دوباره از نو زنده شد
تو اومدی و من آروم و ریز، زیر لب میگم:
آخه تا الان کجا بودی؟ چرا زودتر ندیدمت؟!
راوی « ا.ت بی صدا اشک میریخت و حرفی نمیزد... اما چشماش با جین حرف میزد... حس میکرد کل زندگیش رو دارن ازش میگیرن... نفس کشیدن براش سخت شده بود... با رفتن جین دنیا روی سرش خراب شد.... اونقدر گریه کرده بود که چشماش قرمز و متورم شده بود ... نزدیک ظهر بود و خبری از جین نبود... بی خوابی سردرد بدی رو برای ا.ت به ارمغان اورده بود و چندی بعد بیهوش شد!
خب اینم سه پارت جبران این چند روز 🌗🪅🫀
۷۶.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.