عمارت خونین(22)🖤
بچه ها واقعا که خیلی لایک ها کم بود من به خاطر شما دیروز دوتا پارت گذاشتم از این فیک ولی شما چی؟فقط به خاطر کامنتای خوبتون این پارت را گذاشتم الان پارت بعدم نوشتم ولی اگه حمایتا کم باشه نمیزارمش اگه دیپم تا شب لایکا وکامنتا خوب بود پارت بعد. را میزارم یه شما بستگی داذه
جونگکوک
اروم سرما گذاشتم کنار سرش روی بالشت وچشمام را بستم
از زبون ا٫ت:
با سردرد بدی بیدار شدم همه جا برام سیاه و تاریک بودم کم کم چشمام را که باز کردم با جای غریبی مواجه شدم اینجا دیگه کجا بود؟من کجا بودم؟
بوی عطر تلخی به مشامم میخورد که برای خیلی اشنا بود که با دیدن اون ارباب روانی این عمارت کنار خودم مواجه شدم چی؟این چرا پیش من خوابیده؟با دستام چشمامرا چند بار مالیدم احساس کردم دارم خواب میبینم بیشتر که دقت کردم دیدم توی اتاق اونم هستم کنارم خوابیده بودم یک پیراهن مشکی پوشیده بود با یک شلوار مشکی توی دستشم ساعت گرون قیمتی بود که خودشا به نمایش میزاشت ن ن نکنه ن نکنه با هام ک.ا.ری کرده؟به خودم نگاه کردم دیدم نه لباسام تنمه ولی پس چرا اینجام ؟با سوزش کوچیکی در قسمت وسط دستم مواجه شدم که دیدم سرم بهم وصله
اینجا چه خبره؟اصلا چرا کسی که از من متنفره باید منا بیاره اینجا کنار خودش؟مسخرس
از زبان جونگکوک:
نفهمیدم کی خوابم برد کمکم چشمام باز شد دیدم کنار ا٫ت خوابیدم چی؟من کی اینکارا کردم انگار بعضی وقتا کنترلم دست خودم نبود و کارایی ا میکردم که عقلم باهاشون مخالف بود دیدم بلند شده وسرگردون داره دور وبرا نگاه میکنه خیلی اروم وبا خونسردی بلند شدم که باعث شد از ترس هینی بکشه که خیلی اروم جوری که چیزی نشده وانگاری که مشغول بستن ساعتم هستم چون انگار باز شده بود گفتم : نترس کاری باهات نکردم ویک خنده کج زدم
ا٫ت:م من اینجا چیکار میکنم؟
جونگکوک:از ضعف بدن بیهوش شدی منم اوردمت توی اتاقم که وقتی دکتر میخواد معاینت کنه راحت تر باشه
ا٫ت:اهان که اینطور پ پس چرا کنارم خوابیدی؟مگه دشمنم نیستی ؟
جونگکوک:بهت گفتم که نترس باهات کاری نکردم من از اینکه با کسی ر..ا..ب...ط
.ه
داشته باشم خوشم نمیاد
ا٫ت:مسخرس مگخ میشه
جونگکوک:چرا از نظرت باید مسخره باشه؟
ا٫ت:چون تو یکمردی ومردای ع..و..ض..ی.. عاشق این کارند
جونگکوک:اولن درست صحبت کن انگار زیاد راحت شدی دومن من دلیل خودما دارم
از زبون جونگکوک:
نمیتونستم ولی اون باید از کجا میدونست؟از کجا میدونست توی بچگی چی کشیدم تا به اینجا رسیدم سعی میکردم باهاش سرد برخورد کنم نباید میفهمید نباید میفهمید حسی بهش دارم وهر چه زودتر باید این حس لعنتی را توی قلبم سرکوب میکردم چاره ی دیگخ ای نداشتم
ا٫ت:میتونم برم اتاقم؟
جونگکوک:سرمت تموم شده بایدم بری نمیخوای که کلا اینجا بمونی نه؟
ا٫ت:من همیچن چیزی نخواستم
جونگکوک:خوبه
از زبان جونگکوک:
دیدم اروم پاهاشا از تخت اورد پایین وسرمرا از دستش کشید بیرون وبه خاطر دردی که از کشیده شدن سوزن از دستش حس کرد اهی کشید خواستم برم سمتش که یک دفعه جلوی خودما گرفتم
دست به سینه اون طرف تخت منتظر بودم کخ بره
اروم جوری که انگار پاهاش میلنگیدن ودستش که روی جای سوزن بود تا خونش بند بیاد به سمت در حرکت کرد
منم به سمت در رفتم تا مطمئن بشم که سالم به اتاق میرسه البته اون نباید میفهمید
دیدم اروم اروم رفت هر قدمی که ازم دور تر میشد قلبم ببشتر درد میگرفت ارم دستما گذاشتم روی قلبم
چته لعنتی؟
چرا اروم نمیگیری؟
بس کن، یادت نره کی هستی اصلا یادت نره تو قسم خوردی جئون اینا یادت نره
ول ولی اگه باز حالش بد بشه چی؟ از اتاق اومدم بیرون ورفتم سمت پله های پایین چند تا خدمتکار داشتم که غذا را درست میکردند و کارای عمارت را میکردند
اروم رفتم پایین خیلی کم میشد به اشپزخونه سر بزنم بیشتر بقیه میومدند پیش من تا من پیش اونا اروم از پله ها رفتم پایین
وقتی وارد آشپزخانه شدم همه با دیدن من از ترس هینی کشیدن
یکی از خدمتکارا:چ چی شده ارباب امری. دارید ؟
جونگکوک:اره میخواستم بگم برای دختری که بالا هست غذا ببری وهر طور شده بهش بدی بخوره
خدمتکار:چشم ارباب همین الان
با قدمای محکم به سمت اتاقم حرکت کردم باید کارای فردا را اماده میکردم
از زبون ا٫ت
هع خنده. داره منا بگو که فکر میکردم قلبش یکمنرم شده ولی اون یک روانی بی احساسه که هیچ بویی از عشق محبت سرش نمیشه ناگهان با یاد اوری مادرم که با مهربانی سرم را نوازش میکرد و همیشه توی بغلش وبا بوی اون خوابم میبرد بغضی توی گلوم جمع شد خودما جمع کردم من باید قوی باشم خصوصا وقتی بین این همه ظالم هستم
توی این فکرا بودم که یک دفعه در باز شد ویکدختری با یک سینی وارد شد تاحالا ندیده بودمش
جونگکوک
اروم سرما گذاشتم کنار سرش روی بالشت وچشمام را بستم
از زبون ا٫ت:
با سردرد بدی بیدار شدم همه جا برام سیاه و تاریک بودم کم کم چشمام را که باز کردم با جای غریبی مواجه شدم اینجا دیگه کجا بود؟من کجا بودم؟
بوی عطر تلخی به مشامم میخورد که برای خیلی اشنا بود که با دیدن اون ارباب روانی این عمارت کنار خودم مواجه شدم چی؟این چرا پیش من خوابیده؟با دستام چشمامرا چند بار مالیدم احساس کردم دارم خواب میبینم بیشتر که دقت کردم دیدم توی اتاق اونم هستم کنارم خوابیده بودم یک پیراهن مشکی پوشیده بود با یک شلوار مشکی توی دستشم ساعت گرون قیمتی بود که خودشا به نمایش میزاشت ن ن نکنه ن نکنه با هام ک.ا.ری کرده؟به خودم نگاه کردم دیدم نه لباسام تنمه ولی پس چرا اینجام ؟با سوزش کوچیکی در قسمت وسط دستم مواجه شدم که دیدم سرم بهم وصله
اینجا چه خبره؟اصلا چرا کسی که از من متنفره باید منا بیاره اینجا کنار خودش؟مسخرس
از زبان جونگکوک:
نفهمیدم کی خوابم برد کمکم چشمام باز شد دیدم کنار ا٫ت خوابیدم چی؟من کی اینکارا کردم انگار بعضی وقتا کنترلم دست خودم نبود و کارایی ا میکردم که عقلم باهاشون مخالف بود دیدم بلند شده وسرگردون داره دور وبرا نگاه میکنه خیلی اروم وبا خونسردی بلند شدم که باعث شد از ترس هینی بکشه که خیلی اروم جوری که چیزی نشده وانگاری که مشغول بستن ساعتم هستم چون انگار باز شده بود گفتم : نترس کاری باهات نکردم ویک خنده کج زدم
ا٫ت:م من اینجا چیکار میکنم؟
جونگکوک:از ضعف بدن بیهوش شدی منم اوردمت توی اتاقم که وقتی دکتر میخواد معاینت کنه راحت تر باشه
ا٫ت:اهان که اینطور پ پس چرا کنارم خوابیدی؟مگه دشمنم نیستی ؟
جونگکوک:بهت گفتم که نترس باهات کاری نکردم من از اینکه با کسی ر..ا..ب...ط
.ه
داشته باشم خوشم نمیاد
ا٫ت:مسخرس مگخ میشه
جونگکوک:چرا از نظرت باید مسخره باشه؟
ا٫ت:چون تو یکمردی ومردای ع..و..ض..ی.. عاشق این کارند
جونگکوک:اولن درست صحبت کن انگار زیاد راحت شدی دومن من دلیل خودما دارم
از زبون جونگکوک:
نمیتونستم ولی اون باید از کجا میدونست؟از کجا میدونست توی بچگی چی کشیدم تا به اینجا رسیدم سعی میکردم باهاش سرد برخورد کنم نباید میفهمید نباید میفهمید حسی بهش دارم وهر چه زودتر باید این حس لعنتی را توی قلبم سرکوب میکردم چاره ی دیگخ ای نداشتم
ا٫ت:میتونم برم اتاقم؟
جونگکوک:سرمت تموم شده بایدم بری نمیخوای که کلا اینجا بمونی نه؟
ا٫ت:من همیچن چیزی نخواستم
جونگکوک:خوبه
از زبان جونگکوک:
دیدم اروم پاهاشا از تخت اورد پایین وسرمرا از دستش کشید بیرون وبه خاطر دردی که از کشیده شدن سوزن از دستش حس کرد اهی کشید خواستم برم سمتش که یک دفعه جلوی خودما گرفتم
دست به سینه اون طرف تخت منتظر بودم کخ بره
اروم جوری که انگار پاهاش میلنگیدن ودستش که روی جای سوزن بود تا خونش بند بیاد به سمت در حرکت کرد
منم به سمت در رفتم تا مطمئن بشم که سالم به اتاق میرسه البته اون نباید میفهمید
دیدم اروم اروم رفت هر قدمی که ازم دور تر میشد قلبم ببشتر درد میگرفت ارم دستما گذاشتم روی قلبم
چته لعنتی؟
چرا اروم نمیگیری؟
بس کن، یادت نره کی هستی اصلا یادت نره تو قسم خوردی جئون اینا یادت نره
ول ولی اگه باز حالش بد بشه چی؟ از اتاق اومدم بیرون ورفتم سمت پله های پایین چند تا خدمتکار داشتم که غذا را درست میکردند و کارای عمارت را میکردند
اروم رفتم پایین خیلی کم میشد به اشپزخونه سر بزنم بیشتر بقیه میومدند پیش من تا من پیش اونا اروم از پله ها رفتم پایین
وقتی وارد آشپزخانه شدم همه با دیدن من از ترس هینی کشیدن
یکی از خدمتکارا:چ چی شده ارباب امری. دارید ؟
جونگکوک:اره میخواستم بگم برای دختری که بالا هست غذا ببری وهر طور شده بهش بدی بخوره
خدمتکار:چشم ارباب همین الان
با قدمای محکم به سمت اتاقم حرکت کردم باید کارای فردا را اماده میکردم
از زبون ا٫ت
هع خنده. داره منا بگو که فکر میکردم قلبش یکمنرم شده ولی اون یک روانی بی احساسه که هیچ بویی از عشق محبت سرش نمیشه ناگهان با یاد اوری مادرم که با مهربانی سرم را نوازش میکرد و همیشه توی بغلش وبا بوی اون خوابم میبرد بغضی توی گلوم جمع شد خودما جمع کردم من باید قوی باشم خصوصا وقتی بین این همه ظالم هستم
توی این فکرا بودم که یک دفعه در باز شد ویکدختری با یک سینی وارد شد تاحالا ندیده بودمش
۱۰.۵k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.