𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆²¹
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆²¹
دستی روی قفسه س.ینم کشیدم...به سختی بلند شدم و با حرکات دستم تیراندازا و بادیگارد هارو خنثی کردم...به سمت عمارت اصلی رفتم و در رو دوباره قفل کردم...اون آدرس اینجا که اون همه از شهر دوره رو از کجا بلده؟؟
به سمت اتاق ات رفتم...تا خواستم درو باز کنم در باز شد...
ات: سلام*خوابالو*
کوک: سلام*خسته*
ات: چیزی شده؟
کوک: نه فقط یکم خستم من میرم تو اتاقم بخوابم...
ات: باشه
کوک: راستی آجوما نوه اش رو اورده هم سنه توعه برو باهاش بازی کن*بی حال*
ات: چشم
در اتاقشو بستم و به سمت اتاق خودم رفتم...بدون دراوردن لباس رو تخت پریدم و ل.ش کردم...
ویو ات
بی حال و خسته به نظر میومد...لباسامو عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم...
بعد از عوض کردن لباس از پلههای عمارت پایین اومدم و به سمت یه پیرزن رفتم هنوز نمیشناختمشو فکر نمیکردم اون آجوما باشهـ...
تا وقتی نوه اش رو دیدم...
آجوما: سلام کوچولو چه عجب بیدار شدی
ات: سلام خانم
آجوما: نوه ام رو اوردم تا حوصلت سر نره*لبخند*
به چپ و راستم نگاه کردم که دختر کوچولوی بامزه هم سن خودم نشته بود و با دستاش بازی میکرد به سمتش رفتم...
ات: اهم...سلام
هانا: سلاممم ات بالاخره بیدار شدیی*ذوق*
ات: میتونم کنارت بشینم؟*لبخند*
هانا: حتمااا
کنارش رو کاناپه کلاسیک نشستم...
هانا: فردا میای مدرسه؟
ات: اوهوم...آره ولی نمیدونم کجاس
هانا: خوبه خودم کمکت میکنم و باهم میریم
ات: باشه
هانا: راستی بگم تو مدرسه چند تا پسر پرو هست...نزدیکشون نرو
ات: هم سن مان؟
هانا: آره دیگه*خنده*
ات: اوهوم باشه*لبخند*
(اسلاید دوم لباس هانا، اسلاید سوم لباس ات)
دستی روی قفسه س.ینم کشیدم...به سختی بلند شدم و با حرکات دستم تیراندازا و بادیگارد هارو خنثی کردم...به سمت عمارت اصلی رفتم و در رو دوباره قفل کردم...اون آدرس اینجا که اون همه از شهر دوره رو از کجا بلده؟؟
به سمت اتاق ات رفتم...تا خواستم درو باز کنم در باز شد...
ات: سلام*خوابالو*
کوک: سلام*خسته*
ات: چیزی شده؟
کوک: نه فقط یکم خستم من میرم تو اتاقم بخوابم...
ات: باشه
کوک: راستی آجوما نوه اش رو اورده هم سنه توعه برو باهاش بازی کن*بی حال*
ات: چشم
در اتاقشو بستم و به سمت اتاق خودم رفتم...بدون دراوردن لباس رو تخت پریدم و ل.ش کردم...
ویو ات
بی حال و خسته به نظر میومد...لباسامو عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم...
بعد از عوض کردن لباس از پلههای عمارت پایین اومدم و به سمت یه پیرزن رفتم هنوز نمیشناختمشو فکر نمیکردم اون آجوما باشهـ...
تا وقتی نوه اش رو دیدم...
آجوما: سلام کوچولو چه عجب بیدار شدی
ات: سلام خانم
آجوما: نوه ام رو اوردم تا حوصلت سر نره*لبخند*
به چپ و راستم نگاه کردم که دختر کوچولوی بامزه هم سن خودم نشته بود و با دستاش بازی میکرد به سمتش رفتم...
ات: اهم...سلام
هانا: سلاممم ات بالاخره بیدار شدیی*ذوق*
ات: میتونم کنارت بشینم؟*لبخند*
هانا: حتمااا
کنارش رو کاناپه کلاسیک نشستم...
هانا: فردا میای مدرسه؟
ات: اوهوم...آره ولی نمیدونم کجاس
هانا: خوبه خودم کمکت میکنم و باهم میریم
ات: باشه
هانا: راستی بگم تو مدرسه چند تا پسر پرو هست...نزدیکشون نرو
ات: هم سن مان؟
هانا: آره دیگه*خنده*
ات: اوهوم باشه*لبخند*
(اسلاید دوم لباس هانا، اسلاید سوم لباس ات)
۱۸.۹k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.