چند پارتی جیمینـــ3 last part
+مطمعنم طبیعت نمیبخشتت...
خیلی وقت بود دیگه به حرفهای جیمین گوش نمیداد و فقط حرفهای خودش و میزد...
_طبیعت هرکاری که دلش میخواد میتونه بکنه... من اهمیت نمیدم، چون چیزی که میخوام و دارم... زندانی توی قصرم...
جوابی نشنید... پس مثل همیشه شروع کرد به چرخیدن دور ات و نگاه کردن به تک تک اعضای بدن ات...
_تو ادم قدر نشناسی هستی... من همه چیزمو بهت دادم... و تو هنوز هیچ حسی بهم نداری...
+تو هیچی از عشق نمیدونی... تو هیچی نیستی... ازت متنفرم... اندازه ی تک تک پروانه های توی قلبم که بالاشون و کندی...
_تو دیوونم میکنی...
+ولی من فقط تصوراتتم...
دوباره... دوباره حرفهای عجیب و غریب ات... توی این ده سال هزاران کلمات این شکلی گفت...
به ات نزدیکتر شد... بدناشون همو لمس میکردن...
_تو توی قلبم، توی روحم، زنده ای...
+من فقط هدیه ایم که ازش به خوبی قدردانی نشد...!
_فقط یک هدیه؟ نه نه نه... تو بیشتر از یک هدیه ای... تو زندگی ای، تو تنفسی، ارامشه روحی...
+تو خیلی عجیبی... من فقط پونزده سالم بود که زندانیم کردی و حالا بیست و پنج سالمه و هنوز بیخیالم نشدی...
+تو روحمو شکوندی...
کم کم شروع به خاکستر شدن کرد... از داخل بدنش پروانه های زیادی بیرون میومدن که داشتن پودر می شدن... بدنش که روی زمین افتاده بود به قسمتی از باغ تبدیل شد و گل های زیادی رویش ظاهر شد... اون از طبیعت بود و اکنون، در این لحظه به طبیعت بازگشت...
جیمین در سکوت حیرتزده دختری و که ده سال دوست داشت در مقابل چشمانش دگرگون میشد تماشا کرد... بدنش به خاک تبدیل شد، شکلش به آرومی تبدیل به انبوهی از پروانه ها و شکوفه ها شد... به سمت جلو تلو تلو خورد، دستش و برای گرفتن چیزی که به سرعت از بین می رفت، دراز کرد... "نه" نفس نفس میزد... "نه، نه، نه..."
ولی دیر بود... اون یادش رفته بود ک برای ثابت کردن عشقش نیازی به زندانی کردن کسی نداشت... اون یادش رفته بود که خودخواهی جای عشق و تو قلبش گرفته...
اون حتی گل خودشم از دست داد... اون واقعا قاتل گل بود...
ب کجام ک بد نوشتم؟ ☺
خیلی وقت بود دیگه به حرفهای جیمین گوش نمیداد و فقط حرفهای خودش و میزد...
_طبیعت هرکاری که دلش میخواد میتونه بکنه... من اهمیت نمیدم، چون چیزی که میخوام و دارم... زندانی توی قصرم...
جوابی نشنید... پس مثل همیشه شروع کرد به چرخیدن دور ات و نگاه کردن به تک تک اعضای بدن ات...
_تو ادم قدر نشناسی هستی... من همه چیزمو بهت دادم... و تو هنوز هیچ حسی بهم نداری...
+تو هیچی از عشق نمیدونی... تو هیچی نیستی... ازت متنفرم... اندازه ی تک تک پروانه های توی قلبم که بالاشون و کندی...
_تو دیوونم میکنی...
+ولی من فقط تصوراتتم...
دوباره... دوباره حرفهای عجیب و غریب ات... توی این ده سال هزاران کلمات این شکلی گفت...
به ات نزدیکتر شد... بدناشون همو لمس میکردن...
_تو توی قلبم، توی روحم، زنده ای...
+من فقط هدیه ایم که ازش به خوبی قدردانی نشد...!
_فقط یک هدیه؟ نه نه نه... تو بیشتر از یک هدیه ای... تو زندگی ای، تو تنفسی، ارامشه روحی...
+تو خیلی عجیبی... من فقط پونزده سالم بود که زندانیم کردی و حالا بیست و پنج سالمه و هنوز بیخیالم نشدی...
+تو روحمو شکوندی...
کم کم شروع به خاکستر شدن کرد... از داخل بدنش پروانه های زیادی بیرون میومدن که داشتن پودر می شدن... بدنش که روی زمین افتاده بود به قسمتی از باغ تبدیل شد و گل های زیادی رویش ظاهر شد... اون از طبیعت بود و اکنون، در این لحظه به طبیعت بازگشت...
جیمین در سکوت حیرتزده دختری و که ده سال دوست داشت در مقابل چشمانش دگرگون میشد تماشا کرد... بدنش به خاک تبدیل شد، شکلش به آرومی تبدیل به انبوهی از پروانه ها و شکوفه ها شد... به سمت جلو تلو تلو خورد، دستش و برای گرفتن چیزی که به سرعت از بین می رفت، دراز کرد... "نه" نفس نفس میزد... "نه، نه، نه..."
ولی دیر بود... اون یادش رفته بود ک برای ثابت کردن عشقش نیازی به زندانی کردن کسی نداشت... اون یادش رفته بود که خودخواهی جای عشق و تو قلبش گرفته...
اون حتی گل خودشم از دست داد... اون واقعا قاتل گل بود...
ب کجام ک بد نوشتم؟ ☺
۱۰.۶k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.