فیک:black fate
فیک:black fate
پارت43
ویو انیش~~~~
=داشت خودشو واسه امشب...اماده میکرد فلیکس توی کمپانی مشکل پیش اومده بود و رفته بود و گفته بود خودسو اماده کنه یه ساعت دیگه بر میگرده...احساس بدی داشت...عذاب وجدان که اگه فلیکس مشکل داره ولی مجبوره دل دخترکش رو بدست بیاره
لباس و تن کرد و موهاسو باز,کرد و میکاپ.ساده ای کرد کفشایی که سیاه بود پاشنه و زیرش قرمز بود رو پاش کرد همینطوری که نشسته بود و افکار منفی داشت... با صدای در به خودش اومد
فلیکس! دخترکم...
=و قامت مرد چهارشونه پدیدار شد و اومد سمت دخترکش
فلیکس: چقدر خوشگل شدی...خدای من...دقیقا مثل یه ماه تابانی...
=دختر از جاش بلند شد و روبه روش ایستاد
انیش: ممنونم
=پسر که متوجه لحن ناراحت شد و چیزی نگفت جعبه ی لباس خوابی که از ویکتوریا سکرت بود رو با یه دستش,گرفت کمر دختر و گرفت و رفتن بیرون درو بست و در همون حالت سوار ماشین شدن...و راه افتادن
انیش: این برات خطر نیس
فلیکس: برامون...نه...همه افردام اونجان من محتاطم
انیش:...اوهوم
=و حرف دیگه ای زده نشد بعد ۴۰ دقیقه به مقصد رسیدن... در و برای دخترکش باز کرد و دستشو گرفت وارد اون رستوران شیشه ای,که سه طبقه بود واقعا ویو عالی مثل در عمق سیاهچاله یه روشنایی زیبایی بود به طبقه سوم رفتن و در گوشه ی سر میزس نشست و بعد کلی سفارش از غذا های ایتالیایی بعد چند مین غذا هاشون اومد
فلیکس: خوشت اومده از,اینجا
انیش: واقعا زیباس
فلیکس: همیشه دوست داشتم بیام اینجا ولی منتظر معشوقه ی زیبای اینده ام بودم وبرای اولین بار با تنها عشقم اومدم
انیش: تو دقیقا نوری توی عمق من هستی..
فلیکس: چطور
انیش: هیچ وقت باور نمیکرد توی این سن عشق و معشقمو پیدا کنم زیباییت...دلت...همه چیزت خارق العاده اس من لیاقت-
فلیکس:ششش..تو لیاقت بهترینارو داری من لیاقت تورو ندارم...که همچین انسانی نسیبم شده
انیش: خیلی دوست دارم
فلیکس: من بیشتر
=شام شونو میخوردن و کنار خنده های عاشقانه و حرفای زیبا..
"کاش هیچوقت ازهم جدا نشن"
ویو لینو~~~~
=ساعت ۱۱ شب بود فرودگاه بودن هنوز خبری از,لیسا نبود همونطور که نگاهشونو بین چهره ی ادما میچرخوندن با دیدن چهره ی اشنایی به سمتشون.میمو خندیدن و و جلوشون ایستاد
لیسا: سلام احمقا
=هردو پسر بغل کرد و جدا شد
لینو: لیسا هنوز نیومده شروع کردی به فحش
لیسا: میشکیل دیری بیرو خونه پیدیریت
ای ان: اونی...خب...بریم دیگه...فردا روز مهمیه
=و حالت چهره ی هر سه نفر حالت ناراحتی گرفت
لیسا: بریم
=توی راه عمارت بودن
لیسا: حال بقیه چطوره
لینو: بد بود و برای فردا هیجان دارن...امید وارم.همه چیز خوب باشه...
=و حرف دیگه ای زده نشد و به راهشون ادامه دادن.
ادامه دارد.
سلاممم پارت جدید اگه نزاشتم درس دارم واقعا سرم شلوغه
پارت بعد کاملا اسماته پس حمایت
پارت43
ویو انیش~~~~
=داشت خودشو واسه امشب...اماده میکرد فلیکس توی کمپانی مشکل پیش اومده بود و رفته بود و گفته بود خودسو اماده کنه یه ساعت دیگه بر میگرده...احساس بدی داشت...عذاب وجدان که اگه فلیکس مشکل داره ولی مجبوره دل دخترکش رو بدست بیاره
لباس و تن کرد و موهاسو باز,کرد و میکاپ.ساده ای کرد کفشایی که سیاه بود پاشنه و زیرش قرمز بود رو پاش کرد همینطوری که نشسته بود و افکار منفی داشت... با صدای در به خودش اومد
فلیکس! دخترکم...
=و قامت مرد چهارشونه پدیدار شد و اومد سمت دخترکش
فلیکس: چقدر خوشگل شدی...خدای من...دقیقا مثل یه ماه تابانی...
=دختر از جاش بلند شد و روبه روش ایستاد
انیش: ممنونم
=پسر که متوجه لحن ناراحت شد و چیزی نگفت جعبه ی لباس خوابی که از ویکتوریا سکرت بود رو با یه دستش,گرفت کمر دختر و گرفت و رفتن بیرون درو بست و در همون حالت سوار ماشین شدن...و راه افتادن
انیش: این برات خطر نیس
فلیکس: برامون...نه...همه افردام اونجان من محتاطم
انیش:...اوهوم
=و حرف دیگه ای زده نشد بعد ۴۰ دقیقه به مقصد رسیدن... در و برای دخترکش باز کرد و دستشو گرفت وارد اون رستوران شیشه ای,که سه طبقه بود واقعا ویو عالی مثل در عمق سیاهچاله یه روشنایی زیبایی بود به طبقه سوم رفتن و در گوشه ی سر میزس نشست و بعد کلی سفارش از غذا های ایتالیایی بعد چند مین غذا هاشون اومد
فلیکس: خوشت اومده از,اینجا
انیش: واقعا زیباس
فلیکس: همیشه دوست داشتم بیام اینجا ولی منتظر معشوقه ی زیبای اینده ام بودم وبرای اولین بار با تنها عشقم اومدم
انیش: تو دقیقا نوری توی عمق من هستی..
فلیکس: چطور
انیش: هیچ وقت باور نمیکرد توی این سن عشق و معشقمو پیدا کنم زیباییت...دلت...همه چیزت خارق العاده اس من لیاقت-
فلیکس:ششش..تو لیاقت بهترینارو داری من لیاقت تورو ندارم...که همچین انسانی نسیبم شده
انیش: خیلی دوست دارم
فلیکس: من بیشتر
=شام شونو میخوردن و کنار خنده های عاشقانه و حرفای زیبا..
"کاش هیچوقت ازهم جدا نشن"
ویو لینو~~~~
=ساعت ۱۱ شب بود فرودگاه بودن هنوز خبری از,لیسا نبود همونطور که نگاهشونو بین چهره ی ادما میچرخوندن با دیدن چهره ی اشنایی به سمتشون.میمو خندیدن و و جلوشون ایستاد
لیسا: سلام احمقا
=هردو پسر بغل کرد و جدا شد
لینو: لیسا هنوز نیومده شروع کردی به فحش
لیسا: میشکیل دیری بیرو خونه پیدیریت
ای ان: اونی...خب...بریم دیگه...فردا روز مهمیه
=و حالت چهره ی هر سه نفر حالت ناراحتی گرفت
لیسا: بریم
=توی راه عمارت بودن
لیسا: حال بقیه چطوره
لینو: بد بود و برای فردا هیجان دارن...امید وارم.همه چیز خوب باشه...
=و حرف دیگه ای زده نشد و به راهشون ادامه دادن.
ادامه دارد.
سلاممم پارت جدید اگه نزاشتم درس دارم واقعا سرم شلوغه
پارت بعد کاملا اسماته پس حمایت
۲۶۷
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.