قسمت هشتم رمان از دیار حبیب
🔰خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاي تو!
⏺کاش خـدا جاي تو را با من عوض میکرد.کاش خـدا مرا به جاي تو میآفرید. اي کاش من به جاي تو روَنده این راه بودم. اگر من بـه جـاي تـو روَنـده این راه بـودم، دست که روي این دشت نمیگذاشـتم، بـا پـا که روي این دشت راه نمیپیمـودم. من چشم میگذاشـتم برکف ایندشت. من به پاي مژگان راه این دشت داغ را میسپردم من تاولها را بر دل میخریدم. برجگر مینشاندم. تو
چه میدانی چه راهی است این راه؟
تو چه میدانی مقصـد کجـاست و معشوق کیست. آقـاي من حبیب خیـال میکنـد که من هم نمیدانم،خیال میکنـد که من کودکم،کَرَم،کورم،جاهلم. باز اینها مهم نیست. خیال میکند که من دل ندارم، بیدلم. من اگر چه سواد خوانـدن عشق نـدارم اما دل که براي عاشق شـدن دارم. دل که براي دوست داشـتن، نیاز به الفبا ندارد. دلکه براي عاشـق شـدن وابسـته حروف و کتاب نیست. اوخیال میکند که من دل ندارم. به من گفته است تو را در این سایه روشن سـحر، مخفیانه و
آرام ازکوچه پسکوچههاي شـهر بگذرانم. کوفه را به طرفةالعینی پشت سـر بگذارم و در پشت این کاروانسراي متروکه منتظرش بمانم.خیال میکنـد که من نمیدانم مقصـدش کجاست. مقصودش کیست.خیال میکند که من اینهمه بیتابی او را نمیفهمم، درك نمیکنم، در نمییـابم. بیـا عزیز دل! بیـا به این سـمت! بیـا در زیر این سـرپناه، آرام بگیر و این ماحضـري را بخور تـا آقامان
حبیب بیایـد.
بیـا، بیـا اینطور مظلومـانه به من نگـاه نکن، مظلوم منم نه تو. تو راهی دیـار معشوقی، تو به دیـدار کسـی میروي که
خورشـید هر روز به خاطر اوطلوع میکند. تو زائر کسـی میشوي که فرشتگان آسمان به زیارت او میروند. خوشا به حال تو اي اسب! خوشا به حال چشـمهاي تو! بگـذار ببوسم این چشـمهاي تو را که تاساعاتی دیگر به روي معشوقم گشوده میشود. اي کاش من به جـاي تو رونـده این راه بودم. اگر کسـی مرا در این سـایه روشن سـحر میدیـد،حتم به من میخندیـد که با اسب و در کنار
اسـب، پیـاده راه میروم. ولی مردم چـه میداننـد کـه این اسب به کجـا میخواهـد برود. و من کیام که سـوار بر اسـبی شـوم که چشمش به معشوق میافتد. خوشا به حال تو اي اسب! خوشا به حال چشمهاي تو! بگو که از من خشنود هستی؟
ادامه در پست بعد
⏺کاش خـدا جاي تو را با من عوض میکرد.کاش خـدا مرا به جاي تو میآفرید. اي کاش من به جاي تو روَنده این راه بودم. اگر من بـه جـاي تـو روَنـده این راه بـودم، دست که روي این دشت نمیگذاشـتم، بـا پـا که روي این دشت راه نمیپیمـودم. من چشم میگذاشـتم برکف ایندشت. من به پاي مژگان راه این دشت داغ را میسپردم من تاولها را بر دل میخریدم. برجگر مینشاندم. تو
چه میدانی چه راهی است این راه؟
تو چه میدانی مقصـد کجـاست و معشوق کیست. آقـاي من حبیب خیـال میکنـد که من هم نمیدانم،خیال میکنـد که من کودکم،کَرَم،کورم،جاهلم. باز اینها مهم نیست. خیال میکند که من دل ندارم، بیدلم. من اگر چه سواد خوانـدن عشق نـدارم اما دل که براي عاشق شـدن دارم. دل که براي دوست داشـتن، نیاز به الفبا ندارد. دلکه براي عاشـق شـدن وابسـته حروف و کتاب نیست. اوخیال میکند که من دل ندارم. به من گفته است تو را در این سایه روشن سـحر، مخفیانه و
آرام ازکوچه پسکوچههاي شـهر بگذرانم. کوفه را به طرفةالعینی پشت سـر بگذارم و در پشت این کاروانسراي متروکه منتظرش بمانم.خیال میکنـد که من نمیدانم مقصـدش کجاست. مقصودش کیست.خیال میکند که من اینهمه بیتابی او را نمیفهمم، درك نمیکنم، در نمییـابم. بیـا عزیز دل! بیـا به این سـمت! بیـا در زیر این سـرپناه، آرام بگیر و این ماحضـري را بخور تـا آقامان
حبیب بیایـد.
بیـا، بیـا اینطور مظلومـانه به من نگـاه نکن، مظلوم منم نه تو. تو راهی دیـار معشوقی، تو به دیـدار کسـی میروي که
خورشـید هر روز به خاطر اوطلوع میکند. تو زائر کسـی میشوي که فرشتگان آسمان به زیارت او میروند. خوشا به حال تو اي اسب! خوشا به حال چشـمهاي تو! بگـذار ببوسم این چشـمهاي تو را که تاساعاتی دیگر به روي معشوقم گشوده میشود. اي کاش من به جـاي تو رونـده این راه بودم. اگر کسـی مرا در این سـایه روشن سـحر میدیـد،حتم به من میخندیـد که با اسب و در کنار
اسـب، پیـاده راه میروم. ولی مردم چـه میداننـد کـه این اسب به کجـا میخواهـد برود. و من کیام که سـوار بر اسـبی شـوم که چشمش به معشوق میافتد. خوشا به حال تو اي اسب! خوشا به حال چشمهاي تو! بگو که از من خشنود هستی؟
ادامه در پست بعد
۳.۷k
۲۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.