scenario
وقتی کات کرده بودین و چند سال بعد تورو توی پارک میبینن:
`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`
نامجون: خیلی تغییر کرده بودی. با یه استایل پاییزی روی نیمکت نشسته بودی و کتاب میخوندی.
خیلی دلش میخواست بیاد پیشت ..بغلت کنه! ولی میدونست قرار نیست تو هیچ وقت ببخشیش...
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
جین: تو رو میبینه ولی تو متوجهش نمیشی.
نیم ساعت از دور به نیم رخ زیبای صورت دخترکش خیره میشه.
تقصیر خودش بود که الان از دیدنش محروم بود؟ کار اشتباهی کرده بود که محال بود بخشیده شه!
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
یونگی: آدمی نبود که زود گریش بگیره ولی با یادآوری گذشته نا خودآگاه اشکاش روی گونش ریختن...خواست سمت دختر بانمکش بره ولی قبل از اینکه بهش برسه پسری سمت دختر رفت و با مهربونی دستش رو گرفت و برد...همه چیز تموم شد؟
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
هوسوک: تو این دو سال به کل عوض شده بود..کسی دیگه خنده های از ته دلش رو نشنیده بود...پالتوی سیاه رنگی به تن داشت و کلاه لبه دارش روی چشماش اومده بودن...آروم قدم میزد...بوی آشنایی به مشامش رسید...بوی "پاستیل" زیر چشمی به دختری که همراه با یه گربه از کنارش رد میشد نگاه کرد ..خودش بود! موهای فر و قهوه ای...صورت دختر نمیتونست ببینه ولی از اندامش کاملا معلوم بود اون همون دختر ناز دوست داشتنیه خودشه...
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
جیمین: چشم تو چشم شدین..جیمین داشت لحظه شماری میکرد که ا/ت بپره بغلش یا با مهربونی بهش سلام کنه ...چند لحظه بعد دختر با نمکی شبیه به ا/ت سمتش دوید و دستش رو گرفت.
_ مامانی این آقاهه کیه؟
ا/ت دختر کوچولو رو بغل کرد.
+ نمی دونم...نمیشناسمش!
و بعد به سمت مردی رفت که کمی اونطرف تر براشون دست تکون میداد.
باید اون چیزی که دیده بود رو باور میکرد؟
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
تهیونگ: روی نیمکت نشسته بود و مشغول خوردن نسکافه بود . به دختر رو به روش زل زده بود ...دیگه مطمئن بود خودشه.
لیوان کاغذیه نسکافه رو توی سطل زباله انداخت و از سر جاش بلند شد و به طرف دختر رفت.
دختر با چشمای پاپی شکلش بهش خیره شد تو فاصله ی خیلی کمی باهم بودن. تهیونگ آروم خم شد و بوسه ی کوتاهی به لبای دختر زد.
_ فقط خواستم بگم دلم برات تنگ شده بود!
و رفت...
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
جونگ کوک : هر دو بدون اینکه بدونن مستقیم به سمت هم قدم برمیداشتن..سرشان پایین بود و حواسشون پرت.
دختر محکم به چیز سفتی خورد و چند قدم به عقب پرت شد.
سرش رو مالید ..تا خواست از شخص رو به روش عذر خواهی کنه ماتش برد...جونگ کوک؟
اینجا؟ خواب میدید؟ ناخواسته دستاش رو دور کمر باریک پسر رو به روش حلقه کرد و محکم بغلش کرد.
جونگ کوک خوب این نوع بغل کردن هارو میشناخت آروم دستش رو توی موهای لخت و خرمایی دخترش حرکت داد.
ا/ت ازش جدا شد و تازه موقعیت رو درک کرد.
+اهم...فکر نکن بخشیدمت! فقط دلم یه بغل عضله ای و گرم میخواست!
جونگ کوک خندید و از بابتش زیر چشماش چین افتاد.
_ میدونم خانم کوچولو!...منم دام برات تنگ شده!
دیر وقته زود باش برگرد خونه...چند دقیقه ی دیگه پسر های لات میریزن اینجا!
با انگشتش ضربه ی ارومی به نوک بینی دختر زد آروم از کنارش رد و شد و رفت...هنوزم براش نگرانی میکرد:)
سخنی ندارم:|
اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:]
`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`
نامجون: خیلی تغییر کرده بودی. با یه استایل پاییزی روی نیمکت نشسته بودی و کتاب میخوندی.
خیلی دلش میخواست بیاد پیشت ..بغلت کنه! ولی میدونست قرار نیست تو هیچ وقت ببخشیش...
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
جین: تو رو میبینه ولی تو متوجهش نمیشی.
نیم ساعت از دور به نیم رخ زیبای صورت دخترکش خیره میشه.
تقصیر خودش بود که الان از دیدنش محروم بود؟ کار اشتباهی کرده بود که محال بود بخشیده شه!
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
یونگی: آدمی نبود که زود گریش بگیره ولی با یادآوری گذشته نا خودآگاه اشکاش روی گونش ریختن...خواست سمت دختر بانمکش بره ولی قبل از اینکه بهش برسه پسری سمت دختر رفت و با مهربونی دستش رو گرفت و برد...همه چیز تموم شد؟
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
هوسوک: تو این دو سال به کل عوض شده بود..کسی دیگه خنده های از ته دلش رو نشنیده بود...پالتوی سیاه رنگی به تن داشت و کلاه لبه دارش روی چشماش اومده بودن...آروم قدم میزد...بوی آشنایی به مشامش رسید...بوی "پاستیل" زیر چشمی به دختری که همراه با یه گربه از کنارش رد میشد نگاه کرد ..خودش بود! موهای فر و قهوه ای...صورت دختر نمیتونست ببینه ولی از اندامش کاملا معلوم بود اون همون دختر ناز دوست داشتنیه خودشه...
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
جیمین: چشم تو چشم شدین..جیمین داشت لحظه شماری میکرد که ا/ت بپره بغلش یا با مهربونی بهش سلام کنه ...چند لحظه بعد دختر با نمکی شبیه به ا/ت سمتش دوید و دستش رو گرفت.
_ مامانی این آقاهه کیه؟
ا/ت دختر کوچولو رو بغل کرد.
+ نمی دونم...نمیشناسمش!
و بعد به سمت مردی رفت که کمی اونطرف تر براشون دست تکون میداد.
باید اون چیزی که دیده بود رو باور میکرد؟
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
تهیونگ: روی نیمکت نشسته بود و مشغول خوردن نسکافه بود . به دختر رو به روش زل زده بود ...دیگه مطمئن بود خودشه.
لیوان کاغذیه نسکافه رو توی سطل زباله انداخت و از سر جاش بلند شد و به طرف دختر رفت.
دختر با چشمای پاپی شکلش بهش خیره شد تو فاصله ی خیلی کمی باهم بودن. تهیونگ آروم خم شد و بوسه ی کوتاهی به لبای دختر زد.
_ فقط خواستم بگم دلم برات تنگ شده بود!
و رفت...
°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
جونگ کوک : هر دو بدون اینکه بدونن مستقیم به سمت هم قدم برمیداشتن..سرشان پایین بود و حواسشون پرت.
دختر محکم به چیز سفتی خورد و چند قدم به عقب پرت شد.
سرش رو مالید ..تا خواست از شخص رو به روش عذر خواهی کنه ماتش برد...جونگ کوک؟
اینجا؟ خواب میدید؟ ناخواسته دستاش رو دور کمر باریک پسر رو به روش حلقه کرد و محکم بغلش کرد.
جونگ کوک خوب این نوع بغل کردن هارو میشناخت آروم دستش رو توی موهای لخت و خرمایی دخترش حرکت داد.
ا/ت ازش جدا شد و تازه موقعیت رو درک کرد.
+اهم...فکر نکن بخشیدمت! فقط دلم یه بغل عضله ای و گرم میخواست!
جونگ کوک خندید و از بابتش زیر چشماش چین افتاد.
_ میدونم خانم کوچولو!...منم دام برات تنگ شده!
دیر وقته زود باش برگرد خونه...چند دقیقه ی دیگه پسر های لات میریزن اینجا!
با انگشتش ضربه ی ارومی به نوک بینی دختر زد آروم از کنارش رد و شد و رفت...هنوزم براش نگرانی میکرد:)
سخنی ندارم:|
اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:]
۱۵.۴k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.