داستان کوتاه "یادداشت"
"سوزومه"
امروزم یه روز عادیه.به سختی از رو تختم بلند شدم و رفتم آشپزخونه.
روی در یخچال یه یادداشت بود
"من میرم مرکز شهر و تا شب نمیام.غذا تو یخچاله،کاری داشتی زنگ بزن."
از رفتنش خوشحال شدم.دیشب دعوا کردیم و الان مجبور نبودم ریختشو تحمل کنم.
روی کاناپه ی جلوی تی وی نشستم و روشنش کردم
یک ساعت گذشت.خورشید غروب کرد.شب شد و اون برنگشت.
دستم خورد و کانال عوض شد.داشت اخبار نشون میداد
"جاده ها یخ زدند و باعث تصادف پنج ماشین در مرکز شهر شدند"
به من ربطی نداره.کانالو عوض کردم و چند دقیقه فیلم دیدم،اما یه چیزی توجه مو جلب کرد
"مرکز شهر؟"
ریوتا ساما هم اونجا بود...
دوباره کانالو عوض کردم،داشت اسم کشته هارو میگفت:"اوسامو ریوتا"
-ر..ریوتا؟
کاش دیدار آخرمون انقدر بد نبود....
The end?
"روزی ما باهم بیرون رفتیم و هیچکدام نمیدانستیم بار آخر است."
به قلم:اسکارلت
امروزم یه روز عادیه.به سختی از رو تختم بلند شدم و رفتم آشپزخونه.
روی در یخچال یه یادداشت بود
"من میرم مرکز شهر و تا شب نمیام.غذا تو یخچاله،کاری داشتی زنگ بزن."
از رفتنش خوشحال شدم.دیشب دعوا کردیم و الان مجبور نبودم ریختشو تحمل کنم.
روی کاناپه ی جلوی تی وی نشستم و روشنش کردم
یک ساعت گذشت.خورشید غروب کرد.شب شد و اون برنگشت.
دستم خورد و کانال عوض شد.داشت اخبار نشون میداد
"جاده ها یخ زدند و باعث تصادف پنج ماشین در مرکز شهر شدند"
به من ربطی نداره.کانالو عوض کردم و چند دقیقه فیلم دیدم،اما یه چیزی توجه مو جلب کرد
"مرکز شهر؟"
ریوتا ساما هم اونجا بود...
دوباره کانالو عوض کردم،داشت اسم کشته هارو میگفت:"اوسامو ریوتا"
-ر..ریوتا؟
کاش دیدار آخرمون انقدر بد نبود....
The end?
"روزی ما باهم بیرون رفتیم و هیچکدام نمیدانستیم بار آخر است."
به قلم:اسکارلت
۹۲۷
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.