“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟏𝟏
دنیز:اااخ سرم
بوراک:دنیز حالت خوبه بزار بلندت کنم
دنیز:من حالم خوبه وای ساعت چنده مامان بزرگم نگرانم میشه
بوراک:من زنگ زدم بهشون گفتم که امروز رو اینجا میمونی
دنیز:با مامان بزرگم صحبت کردین
بوراک:آره
دنیز:میخوام برم دستشویی
بلند شدم برم دستشویی سرم گیج رفت
بوراک:عه مواظب باش
توی چشماش نگاه کردم و محکم بغلش کردم
منو بغل کرد برد دستشویی دست و
صورتمو شستم روی مبل نشستم
بوراک:پاشو بریم یکم دور بزنیم حال و هوامون عوض بشه
رفتم لباسمو عوض کردم با هم رفتیم ساحل
کفشاموند در آوردیم روی ماسه ها قدم میزدیم
بوراک دستمو گرفت
دنیز:آقا بوراک نظرتون چیه با هم مسابقه بدیم اگه شما برنده شدین هر چی بگین من قبول میکنم اگه من برنده بشم هر چی بگم شما باید قبول کنین
بوراک:قبوله
بدو بدو داشتم میرفتم نزدیک بود که ببرم که از پشت منو بوراک بغل کرد روی ماسه ها منو انداخت صورتشو نزدیک کرد به صورتم
بوراک:من برنده شدم
دنیز:خوب چی میخواین
بوراک: میخوام که امشب رو نری میخوام که بمونی
دنیز:باشه
بوراک:پس بریم که واست شام بپزم بریم
دنیز:بریم
توی حیات نشسته بودم
بوراک:دنیز بیا غذا حاضره
نشستم با همدیگه غذا خوردیم و صحبت کردیم منم مشروب خوردم
از جام بلند شدم خواستم بخورم زمین
بوراک:مواظب باش بیا بشین
دنیز:نه ولم کن من خودم میتونم راه برم آره ولم کن
بوراک:مطمئنی باشه
دنیز:اااااای
بوراک منو بغل کرد
دنیز:مژه هات خیلی بلنده من خیلی دوسشون دارم
بوراک:عه(با خنده)
دنیز:راست میگم نخند هیچوقت منو ول نکن بوراک
بوراک:به نظرم تو هیچ وقت نرو
دنیز:خیلی خیلی زیاد دوست دارم بوراک
وقتی تورو با یاسمین میبینم عصبی میشم حرصم میگیره گریه میکنم(با بغض و گریه)
....
...
صبح>
دنیز:آقا بوراک
بوراک:چیشده دنیز
دنیز:من روی تخت شنا چیکار میکنم لباس شما چرا تن منه
بوراک:یعنی چی یادت نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاد
دنیز:مگه دیشب چه اتفاقی افتاد
در زدن
بوراک:میرم در رو باز کنم
آنقدر سر و صدا میکردن رفتم ببینم چه خبره
بوراک:اینجا چیکار داری تو یاسمین ها
یاسمین:یعنی چی اینجا چیکار دارم دارم بهت میگم حاملم حامله بچه تو توی شکم منه
بوراک:چرت نگو بیا برو گمشو از خونم برو بیرون
یاسمین:آخ دستم ولم کن
پشیمون میشی بوراک فهمیدی پشیمون میشی
بوراک:تو از کی اینجایی
دنیز: هر چی که قرار بود بشنوم رو شنیدم
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟏𝟏
دنیز:اااخ سرم
بوراک:دنیز حالت خوبه بزار بلندت کنم
دنیز:من حالم خوبه وای ساعت چنده مامان بزرگم نگرانم میشه
بوراک:من زنگ زدم بهشون گفتم که امروز رو اینجا میمونی
دنیز:با مامان بزرگم صحبت کردین
بوراک:آره
دنیز:میخوام برم دستشویی
بلند شدم برم دستشویی سرم گیج رفت
بوراک:عه مواظب باش
توی چشماش نگاه کردم و محکم بغلش کردم
منو بغل کرد برد دستشویی دست و
صورتمو شستم روی مبل نشستم
بوراک:پاشو بریم یکم دور بزنیم حال و هوامون عوض بشه
رفتم لباسمو عوض کردم با هم رفتیم ساحل
کفشاموند در آوردیم روی ماسه ها قدم میزدیم
بوراک دستمو گرفت
دنیز:آقا بوراک نظرتون چیه با هم مسابقه بدیم اگه شما برنده شدین هر چی بگین من قبول میکنم اگه من برنده بشم هر چی بگم شما باید قبول کنین
بوراک:قبوله
بدو بدو داشتم میرفتم نزدیک بود که ببرم که از پشت منو بوراک بغل کرد روی ماسه ها منو انداخت صورتشو نزدیک کرد به صورتم
بوراک:من برنده شدم
دنیز:خوب چی میخواین
بوراک: میخوام که امشب رو نری میخوام که بمونی
دنیز:باشه
بوراک:پس بریم که واست شام بپزم بریم
دنیز:بریم
توی حیات نشسته بودم
بوراک:دنیز بیا غذا حاضره
نشستم با همدیگه غذا خوردیم و صحبت کردیم منم مشروب خوردم
از جام بلند شدم خواستم بخورم زمین
بوراک:مواظب باش بیا بشین
دنیز:نه ولم کن من خودم میتونم راه برم آره ولم کن
بوراک:مطمئنی باشه
دنیز:اااااای
بوراک منو بغل کرد
دنیز:مژه هات خیلی بلنده من خیلی دوسشون دارم
بوراک:عه(با خنده)
دنیز:راست میگم نخند هیچوقت منو ول نکن بوراک
بوراک:به نظرم تو هیچ وقت نرو
دنیز:خیلی خیلی زیاد دوست دارم بوراک
وقتی تورو با یاسمین میبینم عصبی میشم حرصم میگیره گریه میکنم(با بغض و گریه)
....
...
صبح>
دنیز:آقا بوراک
بوراک:چیشده دنیز
دنیز:من روی تخت شنا چیکار میکنم لباس شما چرا تن منه
بوراک:یعنی چی یادت نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاد
دنیز:مگه دیشب چه اتفاقی افتاد
در زدن
بوراک:میرم در رو باز کنم
آنقدر سر و صدا میکردن رفتم ببینم چه خبره
بوراک:اینجا چیکار داری تو یاسمین ها
یاسمین:یعنی چی اینجا چیکار دارم دارم بهت میگم حاملم حامله بچه تو توی شکم منه
بوراک:چرت نگو بیا برو گمشو از خونم برو بیرون
یاسمین:آخ دستم ولم کن
پشیمون میشی بوراک فهمیدی پشیمون میشی
بوراک:تو از کی اینجایی
دنیز: هر چی که قرار بود بشنوم رو شنیدم
۱۸۲
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.