قسمت نهم رمان از دیار حبیب

بگو که آیا دلت از من راضـی است؟ آنچنان که شایسـته این سفر عاشقانه است تیمارت کردم؟ تو را آنچنانکه باید و شاید، مهیاي این سفر کردم؟ اي عزیز دل! اي اسب! مبـادا در راه بلغزي؟ مبـادا سوار خود را بلغزانی؟ مبـادا در مقابـل گرسـنگی بنشـینی؟ مبادا در مقابل تشـنگی فرو بیفتی!؟ مبادا به خسـتگی روي خوش نشان دهی؟ مبادا سـستی کنی!؟ مبادا از اسبی و اسـبانگی چیزي کم بگذاري.!
چنین سفري براي همه کس پیش نمی‌آیـد. و براي تو بیش از همین یـکبـار وصـال نمیدهـد.!
پس چرا نیامـد این آقایمان؟! وقت گـذشت. آفتاب،پیش از او راهی آسـمان شـده است. پس چرا نیامـد؟ نکنـد دلش لرزیـده باشـد؟! نکنـد به زمین دنیا چسبیده باشد؟! نکند سگ تعلق پایش راگرفته باشـد؟! نکنـد زنجیر محبتی او را نشانـده باشـد! نکند رعب حکومت بر دلش چنگ انداخته باشد! نکند... ولی... نه...
اي اسب،سوار تو ماندنی نیست.سوار توکسـی نیست که در راه معشوق، هیچ تعلقی پایش را سـست کند. می‌آید،حبیب می‌آید.
بیتابی مکن اي اسب! سوار تو آمدنی است.سوار تو کسی نیست که معشوق را در مقابل کرورکرور دشمن تنها بگذارد. یک یار هم یک یار است، در این برهوت بی‌یاوري. حبیب می‌آیـد. اما... اما...چه باك اگر نیامد، من خودم بر تو سوار میشوم و جاي او را درسـپاه معشـوق پر میکنـم. مشـوّش نبـاش اي عزیز! غـم به دل راه مـده اي اسب! این شمشـیر، انـدازه دست من هم هست. این کلاهخود بر سـر من هم مینشیند. این زره بر تن منهم قاعده میشود. بیم به دل راه مده اي اسب! اگر آقایم حبیب، آمدنی نشد،
اگرحکومت او را پشت میله‌های زنـدان نشانـد.
دیدگاه ها (۱)

قسمت دهم رمان از دیار حبیب

قسمت یازدهم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت هشتم رمان از دیار حبیب

قسمت هفتم رمان از دیار حبیب

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط