p3
(ویو جونگکوک)
دیگه. باید حاضر میشدم رفتم ی دوش ۵مینی گرفتم و رفتم لباس پوشیدم و یه گردنبند هم با یه دستبند پوشیدم و میخواستم برم که میا هم گفت میخواد بیاد خلاصه اونم با خودم بردم
________________________________
(ویو ا.ت)
دیدم ساعت ۱۹:۰۳ هست پس دیگه الان میان یهو دیدم زنگ در خورد رفتم در رو باز کردم همه ی پسرا اومدن همه رو بغل کردم و احوال پرسی کردیم به جونگکوک که رسیدم بهش دست دادم چرا؟ چون اگر بغلش میکردم اون دختره که اسمش لیا بود حرف چرت و پرت میزنه خب بعد همه نشستن منم وسیله گزاشتم جلوشون بعد دیدم دختره روی پاهای جونگکوک نشسته بود واقعا چِندشم شد
الان موقع شام بود و دیگه همه روی میز نشسته بودن منم غذا ها رو روی میز گزاشتم و یونگی گفت
یونگی:واو خواهرم چه چیزایی درست کرده
+(خنده ) خب دیگه من وظیفه م بود که از مهمان هام پذیرایی کنم
* ددی واسه ی من پیتزا سفارش بده غذا هاش اصلا خوشمزه نیست
_ عزیزم این که مشکلی نداره
*یعنی داری میگی غذاهای آیت ه*ر*ز*ه خوشمزه ست
_ عزیزم این مشکلی نداره پس لط...
یهو دختره بلند گفت
* اَه من از این غذا که مزه ی گوه میده نمیخورم(داد)
همه با تعجب بهش نگاه میکردن و من هم خیلی خجالت کشیده بودم ناراحت بودم
_ عزیزم داری ناراحتش میکنی
* خب وقتی بلد نیست غذا درست کنه چرا درست میکنه (داد)
+ لطفا حد خودتون رو بدونید
* عزیزم من صد برابر تو رو دارم
+شما دارید بیشتر از خودتون حرف میزنید لطفا کاری نکنید که باعث ناراحتی بشه
یهو دختره رفت موهای ا.ت رو کشید و یونگی دختره رو هل داد و گفت
یونگی: توی هرزه چطور جرعت کردی دستت به خواهرم بخوره ؟؟؟ جونگکوک این زنیکه ی جنده رو از این خونه ببر بیرون وگرنه میزنم جرش میدم
_ یاااا درموردش درست صحبت کن
یونگی: اگه اون همچین گوهی نمیخورد الان این اتفاق نمی افتاد (داد)
+(ا.ت داشت آروم اشک میریخت)
نامجون : اا.ت گریه نکن اون دختر رفت
( همه با سر تایید کردن و جونگکوک هم رفت و همه تصمیم گرفتن برن ولی یونگی پیش ا.ت موند )
+ یونگی راستشو بگو غذای من بد مزه بود؟ هق
یونگی: ا.ت اون داشت زر میزد اگه غذات بدمزه بود پس چرا همه غذاشون رو تا آخر خوردن ؟ گریه نکن دیگه عزیزم
+ هق هق باشه
بعدش دیگه یونگی رفت روی تخت پیش ا.ت و ا.ت هم توی بغل یونگی خوابش برد
دیگه. باید حاضر میشدم رفتم ی دوش ۵مینی گرفتم و رفتم لباس پوشیدم و یه گردنبند هم با یه دستبند پوشیدم و میخواستم برم که میا هم گفت میخواد بیاد خلاصه اونم با خودم بردم
________________________________
(ویو ا.ت)
دیدم ساعت ۱۹:۰۳ هست پس دیگه الان میان یهو دیدم زنگ در خورد رفتم در رو باز کردم همه ی پسرا اومدن همه رو بغل کردم و احوال پرسی کردیم به جونگکوک که رسیدم بهش دست دادم چرا؟ چون اگر بغلش میکردم اون دختره که اسمش لیا بود حرف چرت و پرت میزنه خب بعد همه نشستن منم وسیله گزاشتم جلوشون بعد دیدم دختره روی پاهای جونگکوک نشسته بود واقعا چِندشم شد
الان موقع شام بود و دیگه همه روی میز نشسته بودن منم غذا ها رو روی میز گزاشتم و یونگی گفت
یونگی:واو خواهرم چه چیزایی درست کرده
+(خنده ) خب دیگه من وظیفه م بود که از مهمان هام پذیرایی کنم
* ددی واسه ی من پیتزا سفارش بده غذا هاش اصلا خوشمزه نیست
_ عزیزم این که مشکلی نداره
*یعنی داری میگی غذاهای آیت ه*ر*ز*ه خوشمزه ست
_ عزیزم این مشکلی نداره پس لط...
یهو دختره بلند گفت
* اَه من از این غذا که مزه ی گوه میده نمیخورم(داد)
همه با تعجب بهش نگاه میکردن و من هم خیلی خجالت کشیده بودم ناراحت بودم
_ عزیزم داری ناراحتش میکنی
* خب وقتی بلد نیست غذا درست کنه چرا درست میکنه (داد)
+ لطفا حد خودتون رو بدونید
* عزیزم من صد برابر تو رو دارم
+شما دارید بیشتر از خودتون حرف میزنید لطفا کاری نکنید که باعث ناراحتی بشه
یهو دختره رفت موهای ا.ت رو کشید و یونگی دختره رو هل داد و گفت
یونگی: توی هرزه چطور جرعت کردی دستت به خواهرم بخوره ؟؟؟ جونگکوک این زنیکه ی جنده رو از این خونه ببر بیرون وگرنه میزنم جرش میدم
_ یاااا درموردش درست صحبت کن
یونگی: اگه اون همچین گوهی نمیخورد الان این اتفاق نمی افتاد (داد)
+(ا.ت داشت آروم اشک میریخت)
نامجون : اا.ت گریه نکن اون دختر رفت
( همه با سر تایید کردن و جونگکوک هم رفت و همه تصمیم گرفتن برن ولی یونگی پیش ا.ت موند )
+ یونگی راستشو بگو غذای من بد مزه بود؟ هق
یونگی: ا.ت اون داشت زر میزد اگه غذات بدمزه بود پس چرا همه غذاشون رو تا آخر خوردن ؟ گریه نکن دیگه عزیزم
+ هق هق باشه
بعدش دیگه یونگی رفت روی تخت پیش ا.ت و ا.ت هم توی بغل یونگی خوابش برد
۲۶۹
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.