قسمت اول رمان عروس رویاها
قسمت اول #رمان_عروس_رویاها
-نـــــــــــــــــــــــــه...
عموهمانطور که سعی میکرد مهربون باشه گفت:
-چرا نه؟
من دوقدم از پله ها بالا رفتم و گفتم:
-من میخوام درسمو تموم کنم بعدم این آقای مهندس شما آقای آراد آبم باهاش توی جوب نمیره!
بابابا حالت عصبانی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
-یعنی چی؟
که البته موفق هم نبوده.
زنعموبا مهربانی گفت:
-درستم بخون خب...
من کلافه تر از قبل گفتم:
-زنعمو شمادیگه چرا؟شما که همیشه طرف حق بودی.
زنعمو لبخندی زر و کمی به طرف پله ها قدم برداشت.
-الانم طرفه حقم ولی این یه سنته.
ای مرده شوره این سنتو ببرن نگبت انقدر بدم میاد از این آراده دماغو که نگو.
خره درونم مل پارزیت گفت:
-نمیگم.
آخه من چرا من باید بزرگ ترین نوه ی دختریه این خونواده باشم اون گودزیلا چرا باید بزرگترین نوه ی پسری باشه آخهههه چرااا؟
من نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم شم.
-باشه بذارین فکر کنم.
عمه باوهمام لحنش که انگار میخواد بچه گول بزنه گفت:
-باشه عمه جون باخیال راحت تصمیم مثبتت رو بگیر کسی بهت فشار نمیاره.
یه پوفی کشیدمو گفتم
-من رفتم فعلا خداحافظ.
کتابمو گذاشتم جلوم شروع کردم به خوندن به دلیل چند سال جهشی که خوندم الان به دلیل چند سال جهشی که خوندم در سن ۲۲سالگی امسال درسم رو تموم میکنم زندگیه خودمو داشتم و کاری به کار کسی نداشتم تا امروز به دلیل یه رسم خــــــــــــیــــــــلـــــــــی قدیمی من باید با بزرگتری پسره خوانواده ازدواج کنم از شانس منم این آراد در اومده هوف حوصلم سر رفت دیگه حوصله ی درس خوندن ندارم. رفتم پایین مثل اینکه عمو و عمه اینا رفته بودن. رفتم سراغ مامانی.
من با لبخند پریدم توی آشپزخونه و گفتم:
-دلام مامانی...
مامان همانطور که پشتش به من بود و داشت قابلمه رو هم میزد گفت:
-دلام چیه دختر بد.
خودم رو لوس کردم و گفتم:
-من بدم؟
اومدم از پشت بغلش کنم که برگشت و سریع گوشمو گرفتو پیچوند جیغ کشیدم ولی مامان بی تفادت گفت:
-ور پریده خودتو لوس میکنی واسن هان؟
من-مامان...مامان غلط کردم ببخشید دیگــــــــه
-نـــــــــــــــــــــــــه...
عموهمانطور که سعی میکرد مهربون باشه گفت:
-چرا نه؟
من دوقدم از پله ها بالا رفتم و گفتم:
-من میخوام درسمو تموم کنم بعدم این آقای مهندس شما آقای آراد آبم باهاش توی جوب نمیره!
بابابا حالت عصبانی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
-یعنی چی؟
که البته موفق هم نبوده.
زنعموبا مهربانی گفت:
-درستم بخون خب...
من کلافه تر از قبل گفتم:
-زنعمو شمادیگه چرا؟شما که همیشه طرف حق بودی.
زنعمو لبخندی زر و کمی به طرف پله ها قدم برداشت.
-الانم طرفه حقم ولی این یه سنته.
ای مرده شوره این سنتو ببرن نگبت انقدر بدم میاد از این آراده دماغو که نگو.
خره درونم مل پارزیت گفت:
-نمیگم.
آخه من چرا من باید بزرگ ترین نوه ی دختریه این خونواده باشم اون گودزیلا چرا باید بزرگترین نوه ی پسری باشه آخهههه چرااا؟
من نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم شم.
-باشه بذارین فکر کنم.
عمه باوهمام لحنش که انگار میخواد بچه گول بزنه گفت:
-باشه عمه جون باخیال راحت تصمیم مثبتت رو بگیر کسی بهت فشار نمیاره.
یه پوفی کشیدمو گفتم
-من رفتم فعلا خداحافظ.
کتابمو گذاشتم جلوم شروع کردم به خوندن به دلیل چند سال جهشی که خوندم الان به دلیل چند سال جهشی که خوندم در سن ۲۲سالگی امسال درسم رو تموم میکنم زندگیه خودمو داشتم و کاری به کار کسی نداشتم تا امروز به دلیل یه رسم خــــــــــــیــــــــلـــــــــی قدیمی من باید با بزرگتری پسره خوانواده ازدواج کنم از شانس منم این آراد در اومده هوف حوصلم سر رفت دیگه حوصله ی درس خوندن ندارم. رفتم پایین مثل اینکه عمو و عمه اینا رفته بودن. رفتم سراغ مامانی.
من با لبخند پریدم توی آشپزخونه و گفتم:
-دلام مامانی...
مامان همانطور که پشتش به من بود و داشت قابلمه رو هم میزد گفت:
-دلام چیه دختر بد.
خودم رو لوس کردم و گفتم:
-من بدم؟
اومدم از پشت بغلش کنم که برگشت و سریع گوشمو گرفتو پیچوند جیغ کشیدم ولی مامان بی تفادت گفت:
-ور پریده خودتو لوس میکنی واسن هان؟
من-مامان...مامان غلط کردم ببخشید دیگــــــــه
۲.۰k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.