ندیمه عمارت p:⁴²
خیلی حرفیه ای بود!...انگار واقعا هزینه کردن!..چند ثانیه فرصت و برای شلیک مناسب دیدم اما قبل از من اون بود که ضربه ای محکم تر از قبل به ماشن زد و صدای شلیک گلوله بلند شد ..قبل از اینکه به خودم بیام کنترل ماشین و از دست دادم ..ماشین با سرعت بالا از لاین خارج شد و صدای جیغ هایون با برخورد ماشین و چپ کردنش یکی شد!سرم محکم با
شیشه ماشین برخورد کرد و با شکستنش شیشه بیرون افتادم...پخش زمین بودم
که سایه یکی بالا سرم حس کردم...چشمام و از درد بستم و باز کردم...
گرمی خون و کنار گوشم حس میکردم و قفسه سینم برای نفس کشیدن درد میکرد...به سرفه افتادن و مزه خون و توی دهنم حس میکردم..گیج بودم و سرم بدجور تیر میکشید...صداهای مبهمی به گوشم میرسید قبل از اینکه ازشون سر در بیارم دیدم تار شد و دیگ چیزی نفهمیدم..
(هلن)
نگام به گوشی بود و با استرس پوست لبمو میجوییدم..با زنگ خوردن گوشی سریع برش داشتمو جواب دادم
:الو خانم
هلن: چی شد..
:حل شد...(نیش خند)شماره حساب میفرستم..
لبمو زیر دندون گرفتم و لبخندی زدم ...
هلن:چیکار کردی؟
:هیچی..جاتون خالی جوری سوسکش کردم که نگو...طرف چپ کرد..خیالیتون راحت زنده نمیمونه!..
لبمو به هم فشار دادم تا از لبخندم جلوگیری کردم با همون جدیت گفتم:کارت خوب بود...مزدتو میگیری..
بعدم بدون خدافظی گوشی قطع کردم...ضربه های اروم با گوشیم به لبم زدم با فکر به اینکه کارم خوب بود خنده روی لبام بود...حالا ببین لی (منظورش همون لی سونه)..بهت ثابت میکنم انتقام من واقعیه و هیچی عشقی توش نیست!...خنده ی بلندی کردمو و زمزمه کردم عشق!...اینا مگه تو فیلم ها نبود!...نوچی کردمو گفتم اما من زندشو دیدم...ولی حیف که رفتی اون دنیا تهیونگ..ارزو داشتم جون دادنتو خودم ببینم!...وقتی اون دختر کلفت و به من ترجیح دادی!
(ا/ت)
با دل شوره توی ماشین نشستم و صدای جیغ لاستیک ها هم انگار نتوست از فکر بیرونم بکشه...کل تنم میلرزید از چیزی که پیش روم افتاد بود و از وقتی که گوشی هامین زنگ خورد ...ن اشکام ن لرزش دستام هیچکدوم دست خودم نبود!...هامین با دلگرمی کنارم نشسته بود و دستم و توی دستش فشار میداد...
هامین:اروم باش مامان..گفتم که چیزی نیست...
بعدم رو به جیمین با تشر گفت:یکم یواش تر دایی!...
دست خودم نبود ...هنوز یه ساعتم از دیدن پسرم نگذشته بود که حالا باید خبر تصادف دخترمو میشنیدم!!!...بازم همون بغض لعنتی توی گلوم لونه کرد...تا مرز خفه شدن بودم و حتی صدام در نیومد...عادتم بود ..بی صدا گریه کردن و خفه کردن صدام یه عادت مزخرف بود که از بچگی باهام همراه بود..هامین اروم دست میکشید پشتم تا بلکه نفسم بالا بیاد اما...هیچ فایده ایی نداشت ..من نگران بودم...داغون بودم...نمیشد ازم توقع اروم بودن داشته باشی!!!...
با ترمز جلوی یکی از بیمارستان های بزرگ...سریع از ماشین پیاده شدم و با دو سمت در ورودی رفتم...هامین و جیمین توی کسری از ثانیه خودشون و بهم رسوندن..گیج!...هاج و واج به اطراف نگاه میکردم.. انگار که همه چی داشت دور سر میچرخید...خودمو به یه پرستار رسوندم و دستشو گرفتمو با همون صدای گرفته از گریه گفتم:ببخشید...پارک هایون...میدونید کجاست؟؟
شیشه ماشین برخورد کرد و با شکستنش شیشه بیرون افتادم...پخش زمین بودم
که سایه یکی بالا سرم حس کردم...چشمام و از درد بستم و باز کردم...
گرمی خون و کنار گوشم حس میکردم و قفسه سینم برای نفس کشیدن درد میکرد...به سرفه افتادن و مزه خون و توی دهنم حس میکردم..گیج بودم و سرم بدجور تیر میکشید...صداهای مبهمی به گوشم میرسید قبل از اینکه ازشون سر در بیارم دیدم تار شد و دیگ چیزی نفهمیدم..
(هلن)
نگام به گوشی بود و با استرس پوست لبمو میجوییدم..با زنگ خوردن گوشی سریع برش داشتمو جواب دادم
:الو خانم
هلن: چی شد..
:حل شد...(نیش خند)شماره حساب میفرستم..
لبمو زیر دندون گرفتم و لبخندی زدم ...
هلن:چیکار کردی؟
:هیچی..جاتون خالی جوری سوسکش کردم که نگو...طرف چپ کرد..خیالیتون راحت زنده نمیمونه!..
لبمو به هم فشار دادم تا از لبخندم جلوگیری کردم با همون جدیت گفتم:کارت خوب بود...مزدتو میگیری..
بعدم بدون خدافظی گوشی قطع کردم...ضربه های اروم با گوشیم به لبم زدم با فکر به اینکه کارم خوب بود خنده روی لبام بود...حالا ببین لی (منظورش همون لی سونه)..بهت ثابت میکنم انتقام من واقعیه و هیچی عشقی توش نیست!...خنده ی بلندی کردمو و زمزمه کردم عشق!...اینا مگه تو فیلم ها نبود!...نوچی کردمو گفتم اما من زندشو دیدم...ولی حیف که رفتی اون دنیا تهیونگ..ارزو داشتم جون دادنتو خودم ببینم!...وقتی اون دختر کلفت و به من ترجیح دادی!
(ا/ت)
با دل شوره توی ماشین نشستم و صدای جیغ لاستیک ها هم انگار نتوست از فکر بیرونم بکشه...کل تنم میلرزید از چیزی که پیش روم افتاد بود و از وقتی که گوشی هامین زنگ خورد ...ن اشکام ن لرزش دستام هیچکدوم دست خودم نبود!...هامین با دلگرمی کنارم نشسته بود و دستم و توی دستش فشار میداد...
هامین:اروم باش مامان..گفتم که چیزی نیست...
بعدم رو به جیمین با تشر گفت:یکم یواش تر دایی!...
دست خودم نبود ...هنوز یه ساعتم از دیدن پسرم نگذشته بود که حالا باید خبر تصادف دخترمو میشنیدم!!!...بازم همون بغض لعنتی توی گلوم لونه کرد...تا مرز خفه شدن بودم و حتی صدام در نیومد...عادتم بود ..بی صدا گریه کردن و خفه کردن صدام یه عادت مزخرف بود که از بچگی باهام همراه بود..هامین اروم دست میکشید پشتم تا بلکه نفسم بالا بیاد اما...هیچ فایده ایی نداشت ..من نگران بودم...داغون بودم...نمیشد ازم توقع اروم بودن داشته باشی!!!...
با ترمز جلوی یکی از بیمارستان های بزرگ...سریع از ماشین پیاده شدم و با دو سمت در ورودی رفتم...هامین و جیمین توی کسری از ثانیه خودشون و بهم رسوندن..گیج!...هاج و واج به اطراف نگاه میکردم.. انگار که همه چی داشت دور سر میچرخید...خودمو به یه پرستار رسوندم و دستشو گرفتمو با همون صدای گرفته از گریه گفتم:ببخشید...پارک هایون...میدونید کجاست؟؟
۱۵۲.۹k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.