ازدواج بی عشق
پارت 23
فردا صبح
ویو آت
خوابیده بودم که یهو در باز شد و کوک اومد تو نمیدونم. چرا دوست داشتم اذیتش کنم
کوک:خب آت خوابیدی؟پاشو امروز مرخص میشی
آت:واقعا
کوک:اره بدو
آت:بریم
رفتم لباسام عوض کردم و رفتم پیش کوک
آت :بریم
کوک:بریم
رفتیم نشستیم توی ماشین
آت :راستی جیا کجاست؟
کوک:خونس
آت :آها
آت :راستی من دیروز یه چیزی یادم اومد
ویو کوک
با گفتن یه چیزی یادم اومد قلبم روی هزار میزد ترسیده بودم
کوک:چچچچ چی ؟
آت :جیا جیا به من گفت خاله آت نگفت مامان
کوک:اهااا خوب اون طبیعیه چون (همه چیز براش تعریف میکنه ولی با کلی سانسور)
بهش همه چیزو گفتم ولی بخاطر نگفتن کارای خودم عذاب وجدان گرفتم نگفتم چقدر اذیتش کردم گفتم منو تو با عشق ازدواج کردیم و جیا رو مثل دختر خودت میدونستی
آت:اووو چه داستان پیچیده ای
کوک :اوهوم خب بیا پایین رسیدیم
آت :چی به این زودی ؟
کوک:چون حرف میزدی فکر کردی زود رسیدی(خنده)
رفتیم پایین وارد خونه شدیم با اومدن توی خونه دوباره سرم تیر عجیبی کشید
آت:اون یونا رو کشت
کوک :تو دیگه جیا رو نمیبینی (عصبی . داد )
آت :به خاطر جیا
اینا چی بود کی یونا رو کشت یونا آها کوک گفت دوست صمیمی من بود چرا کوک آنقدر عصبی بود من به خاطر جیا چیکار کردم داره چه اتفاقی میوفته از درد زیاد افتادم زمین به نفس نفس افتادم دستم و روی سرم گذاشتم
ویو کوک
رفتیم داخل خونه من جلو رفتم و آت پشتم داشت میومد داشتم میرفتم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم برگشتم که دیدم آت افتاده و دستشو گذاشته روی سرش
کوک:آت خوبی
آت:خوبم فکر کنم تو این خونه خاطرات زیادی دارم (لبخند ملیح)
کوک:چی یادت اومد
هر وقت حرف از خاطره میشه میترسم اگه بفهمه چی چیکار میکنه قطعا ترکم میکنه نه همچین اتفاقی نمیوفته ولی دست من که نیست لعنت بهت کوک
آت :هیچی چیز خاصی نبود
کوک:نه چی بود خب
آت:هیچی یه صحنه بود که تو خیلی عصبی بودی و گفتی دیگه جیا رو نمیبینی و من گفتم به خاطر جیا گفتم اون یونا رو کشته
با گفتن اینا سرم یه لحظه گیج خورد همیشه از بچگی هر وقت استرس زیادی داشتم سرم گیج میخورد ولی چرا چرا من آنقدر عوضیم
آت :کوک خوبی
کوک:اوهوم خوبم بریم اتاقتو نشونت بدم .....
فردا صبح
ویو آت
خوابیده بودم که یهو در باز شد و کوک اومد تو نمیدونم. چرا دوست داشتم اذیتش کنم
کوک:خب آت خوابیدی؟پاشو امروز مرخص میشی
آت:واقعا
کوک:اره بدو
آت:بریم
رفتم لباسام عوض کردم و رفتم پیش کوک
آت :بریم
کوک:بریم
رفتیم نشستیم توی ماشین
آت :راستی جیا کجاست؟
کوک:خونس
آت :آها
آت :راستی من دیروز یه چیزی یادم اومد
ویو کوک
با گفتن یه چیزی یادم اومد قلبم روی هزار میزد ترسیده بودم
کوک:چچچچ چی ؟
آت :جیا جیا به من گفت خاله آت نگفت مامان
کوک:اهااا خوب اون طبیعیه چون (همه چیز براش تعریف میکنه ولی با کلی سانسور)
بهش همه چیزو گفتم ولی بخاطر نگفتن کارای خودم عذاب وجدان گرفتم نگفتم چقدر اذیتش کردم گفتم منو تو با عشق ازدواج کردیم و جیا رو مثل دختر خودت میدونستی
آت:اووو چه داستان پیچیده ای
کوک :اوهوم خب بیا پایین رسیدیم
آت :چی به این زودی ؟
کوک:چون حرف میزدی فکر کردی زود رسیدی(خنده)
رفتیم پایین وارد خونه شدیم با اومدن توی خونه دوباره سرم تیر عجیبی کشید
آت:اون یونا رو کشت
کوک :تو دیگه جیا رو نمیبینی (عصبی . داد )
آت :به خاطر جیا
اینا چی بود کی یونا رو کشت یونا آها کوک گفت دوست صمیمی من بود چرا کوک آنقدر عصبی بود من به خاطر جیا چیکار کردم داره چه اتفاقی میوفته از درد زیاد افتادم زمین به نفس نفس افتادم دستم و روی سرم گذاشتم
ویو کوک
رفتیم داخل خونه من جلو رفتم و آت پشتم داشت میومد داشتم میرفتم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم برگشتم که دیدم آت افتاده و دستشو گذاشته روی سرش
کوک:آت خوبی
آت:خوبم فکر کنم تو این خونه خاطرات زیادی دارم (لبخند ملیح)
کوک:چی یادت اومد
هر وقت حرف از خاطره میشه میترسم اگه بفهمه چی چیکار میکنه قطعا ترکم میکنه نه همچین اتفاقی نمیوفته ولی دست من که نیست لعنت بهت کوک
آت :هیچی چیز خاصی نبود
کوک:نه چی بود خب
آت:هیچی یه صحنه بود که تو خیلی عصبی بودی و گفتی دیگه جیا رو نمیبینی و من گفتم به خاطر جیا گفتم اون یونا رو کشته
با گفتن اینا سرم یه لحظه گیج خورد همیشه از بچگی هر وقت استرس زیادی داشتم سرم گیج میخورد ولی چرا چرا من آنقدر عوضیم
آت :کوک خوبی
کوک:اوهوم خوبم بریم اتاقتو نشونت بدم .....
۱۱.۴k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.