بامداد عاشقی
بامداد عاشقی
ا/ت "
جیمین در کمد لباس هام رو باز کرد . جیمین : لباس مشکی نداری . ا/ت : نه ندارم همه ی لباس هام رنگیه . جیمین : خیلیه خب از این به بعد باید این لباس ها رو تو عمارت یا بیرون عمارت بپوش ، ولی برای ماموریت باید مشکی بپوشی ؛ الان میرم برات لباس بیارم .
چند دقیقه بعد
.....
جیمین : بیا بگیر . تا یه ربع پایین باش .
جیمین و نامجون رفت .
لباس دو برداشتم و پوشیدم.
ا/ت : خوشگله ! [ اسلاید بعد ]
یکم هم آرایش کردم و رفتم پایین
" جیمین "
ا/ت خیلی خوشگل شده بود ، غرقش شدم .
فکر کنم عاشقش شدم ، ولی یاد حرف پدرم افتادم : "عاشقش نمیشی ، تو فقط باید آموزشش بدی . " جیمین : اومدی .
ا/ت : اهومم . جیمین : بیا این اسلحه و این چاقو رو بگیر ، صبر کن بلدی با اسلحه کار کنی . ا/ت : چی فکر کردی ! پدرم عضو مافیاس از بچگیم بلد بودم . جیمین : خوبه پس بگیرش و مراقب باش .
رفتم و سوار ون مشکیش شدم .
راه افتادیم .
جیمین : بزار دوستام رو بهت معرفی کنم . نامجون : 2۹ ساله ، تک تیرانداز گروهم
یونگی :28 ساله ، دست راستمه
ا/ت : آهان ، خوشبختم .
رسیدیم
....
جیمین : خیله خب نامجون و یونگی برید بالای عمارت و حواستون باشه ، ا/ت تو با من بیا . بچه ها گوش کنید شما هام وقتی گفتم میاد از ون بیرون . ( بچه ها منظورش دوستاشن که داخل باند مافیا جیمینن)
جیمین : ا/ت بریم .
جیمین در رو هل داد و در باز شد ، عمارت خالی بود . ا/ت : اینجا که خالیه ( آروم )
جیمین : حتما نقشه ای دارن باید مراقب باشیم .
در همین هین مردی از طبقه بالای عمارت پرید پایین و ا/ت رو گرفت.
ا/ت : آه..... تو مرد : جیمین ، میبینم که یه تازه کار آوردی . دوست داری اینم مثل بقیه کار آموزات کشته بشه . جیمین : اون دختر اصن برای مهم نیس ، هر کاری دلت میخواد انجام بده .
ا/ت : جیمین شی چی داری میگی ( گریه )
" ا/ت "
ترسیده بودم ، تمام بدنم میلرزید .
مرد : میبینم که ترسیدی ، دوست داری ترس واقعی رو نشونت بدم ؟ ا/ت : خفه شو عوضی اشغال . ( داد )
از زبان نویسنده : [ ا/ت تکواندو بلده ، از حرکات تکواندو استفاده کرد و رفت پیش جیمین]
جیمین : تکواندو بلدی ؟ ا/ت : آره
چند نفر شروع به تیر اندازی کردن
جیمین : نامجون ، شروع کن ، بچه ها بیاید تو .
من رفتم جلو . جیمین : داری چیکار میکنی؟
ا/ت : نگران نبا.....ش ، مراقب باش . چند نفر از باند جیمین اومدن کنارم ، جیمین هم اومد . داشتیم تیراندازی میکردیم که .....
ا/ت "
جیمین در کمد لباس هام رو باز کرد . جیمین : لباس مشکی نداری . ا/ت : نه ندارم همه ی لباس هام رنگیه . جیمین : خیلیه خب از این به بعد باید این لباس ها رو تو عمارت یا بیرون عمارت بپوش ، ولی برای ماموریت باید مشکی بپوشی ؛ الان میرم برات لباس بیارم .
چند دقیقه بعد
.....
جیمین : بیا بگیر . تا یه ربع پایین باش .
جیمین و نامجون رفت .
لباس دو برداشتم و پوشیدم.
ا/ت : خوشگله ! [ اسلاید بعد ]
یکم هم آرایش کردم و رفتم پایین
" جیمین "
ا/ت خیلی خوشگل شده بود ، غرقش شدم .
فکر کنم عاشقش شدم ، ولی یاد حرف پدرم افتادم : "عاشقش نمیشی ، تو فقط باید آموزشش بدی . " جیمین : اومدی .
ا/ت : اهومم . جیمین : بیا این اسلحه و این چاقو رو بگیر ، صبر کن بلدی با اسلحه کار کنی . ا/ت : چی فکر کردی ! پدرم عضو مافیاس از بچگیم بلد بودم . جیمین : خوبه پس بگیرش و مراقب باش .
رفتم و سوار ون مشکیش شدم .
راه افتادیم .
جیمین : بزار دوستام رو بهت معرفی کنم . نامجون : 2۹ ساله ، تک تیرانداز گروهم
یونگی :28 ساله ، دست راستمه
ا/ت : آهان ، خوشبختم .
رسیدیم
....
جیمین : خیله خب نامجون و یونگی برید بالای عمارت و حواستون باشه ، ا/ت تو با من بیا . بچه ها گوش کنید شما هام وقتی گفتم میاد از ون بیرون . ( بچه ها منظورش دوستاشن که داخل باند مافیا جیمینن)
جیمین : ا/ت بریم .
جیمین در رو هل داد و در باز شد ، عمارت خالی بود . ا/ت : اینجا که خالیه ( آروم )
جیمین : حتما نقشه ای دارن باید مراقب باشیم .
در همین هین مردی از طبقه بالای عمارت پرید پایین و ا/ت رو گرفت.
ا/ت : آه..... تو مرد : جیمین ، میبینم که یه تازه کار آوردی . دوست داری اینم مثل بقیه کار آموزات کشته بشه . جیمین : اون دختر اصن برای مهم نیس ، هر کاری دلت میخواد انجام بده .
ا/ت : جیمین شی چی داری میگی ( گریه )
" ا/ت "
ترسیده بودم ، تمام بدنم میلرزید .
مرد : میبینم که ترسیدی ، دوست داری ترس واقعی رو نشونت بدم ؟ ا/ت : خفه شو عوضی اشغال . ( داد )
از زبان نویسنده : [ ا/ت تکواندو بلده ، از حرکات تکواندو استفاده کرد و رفت پیش جیمین]
جیمین : تکواندو بلدی ؟ ا/ت : آره
چند نفر شروع به تیر اندازی کردن
جیمین : نامجون ، شروع کن ، بچه ها بیاید تو .
من رفتم جلو . جیمین : داری چیکار میکنی؟
ا/ت : نگران نبا.....ش ، مراقب باش . چند نفر از باند جیمین اومدن کنارم ، جیمین هم اومد . داشتیم تیراندازی میکردیم که .....
۶۳.۳k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.