پارت پنجاه و سوم where are you کجایی؟ به روایت زیحا:
"بیا بریم طبقه دوم."
پشت سر خانم الموند به راه افتاد.وقتی اولین بار او را دید خیلی اخمالو و بد اخلاق به نظر میرسید اما حالا که چند ساعتی با او بود خیلی مهربان بود.خانم الموند از زندگی خودش گفت:از اینکه دو تا دختر دارد که به دانشگاه میروند و درس میخوانند.یک بار هم الی اشک گوشه چشم او را دید که یاد همسرش افتاد که یک سال پیش تصادف کرده بود.
"اینجا اتاق لباس های خانوم و اقاست."
او تصمیم گرفت تا اخر امروز را انجا بماند و اگر نتوانست تحمل کند فردا نمی اید.وقتی در حیاط نشسته بود به لی مین زنگ زد و پرسید که شغل جدیدی هست یا نه و او گفته بود فروشگاه زنجیره ای کارمند برای سم پاشی در قفسه ها را میخواهد،این حرفش را با لحنی زده بود که الی مطمئن شد شوخی نمیکند.از حیاط به داخل خانه رفت.رزالین و جیمین را ندید،خانم الموند گفت: "گاهی اوقات میرن بیرون"و الی چیز دیگری نپرسید.
"خانم استنلی لباس های جدیدی که می دوزه رو میاره و اینجا میذاره."
در را بست و در دیگری را باز کرد.
"این اتاق خواب..."
"اینجا چیه؟"
خانم الموند سرش را بر گرداند و الی را چند قدم عقب تر رو به روی در گوشه سالن دید .
"اینو نگفتین خانم..."
"اون اتاق رو ولش کن."
"چرا؟"
الی دستگیره در را گرفت و فشار داد.اما باز نشد.
"اون اتاق رزالینه."
بعد ادامه داد.
"فقط خودش میره اونجا."
"پس..."
"چیز دیگه ای نپرس."
با شنیدن صدای برخورد پاشنه کفش به زمین دستش را از دستگیره رهاند.سرش را خم کرد و رزالین را در طبقه پایین دید.پشت سرش جیمین به داخل آمد.رزالین دماغش را بالا کشید و از پله ها بالا آمد.دستمال را روی بینی اش کشید،چشم هایش قرمز شده بود که مشخص شد گریه کرده است.او از کنار الی رد شد و به اتاق خواب رفت.الی سرش را دوباره خم کرد، جیمین را دید که کراواتش را شل کرد و روی مبل ولو شد.
الی نگاهی به رزالین انداخت بعد به جیمین.میخواست به اتاق خواب،کنار رزالین که روی تخت نشسته بود و سرش را بین دو دستش گرفته بود،برود اما خانم الموند دستش را گرفت.سرش را به راست و چپ تکان داد:" اینجور موقع ها باید تنهاش بذاری."
الی هم سرش را تکان داد و با خانم الموند به اشپزخانه برای اماده کردن ناهار رفت...
پشت سر خانم الموند به راه افتاد.وقتی اولین بار او را دید خیلی اخمالو و بد اخلاق به نظر میرسید اما حالا که چند ساعتی با او بود خیلی مهربان بود.خانم الموند از زندگی خودش گفت:از اینکه دو تا دختر دارد که به دانشگاه میروند و درس میخوانند.یک بار هم الی اشک گوشه چشم او را دید که یاد همسرش افتاد که یک سال پیش تصادف کرده بود.
"اینجا اتاق لباس های خانوم و اقاست."
او تصمیم گرفت تا اخر امروز را انجا بماند و اگر نتوانست تحمل کند فردا نمی اید.وقتی در حیاط نشسته بود به لی مین زنگ زد و پرسید که شغل جدیدی هست یا نه و او گفته بود فروشگاه زنجیره ای کارمند برای سم پاشی در قفسه ها را میخواهد،این حرفش را با لحنی زده بود که الی مطمئن شد شوخی نمیکند.از حیاط به داخل خانه رفت.رزالین و جیمین را ندید،خانم الموند گفت: "گاهی اوقات میرن بیرون"و الی چیز دیگری نپرسید.
"خانم استنلی لباس های جدیدی که می دوزه رو میاره و اینجا میذاره."
در را بست و در دیگری را باز کرد.
"این اتاق خواب..."
"اینجا چیه؟"
خانم الموند سرش را بر گرداند و الی را چند قدم عقب تر رو به روی در گوشه سالن دید .
"اینو نگفتین خانم..."
"اون اتاق رو ولش کن."
"چرا؟"
الی دستگیره در را گرفت و فشار داد.اما باز نشد.
"اون اتاق رزالینه."
بعد ادامه داد.
"فقط خودش میره اونجا."
"پس..."
"چیز دیگه ای نپرس."
با شنیدن صدای برخورد پاشنه کفش به زمین دستش را از دستگیره رهاند.سرش را خم کرد و رزالین را در طبقه پایین دید.پشت سرش جیمین به داخل آمد.رزالین دماغش را بالا کشید و از پله ها بالا آمد.دستمال را روی بینی اش کشید،چشم هایش قرمز شده بود که مشخص شد گریه کرده است.او از کنار الی رد شد و به اتاق خواب رفت.الی سرش را دوباره خم کرد، جیمین را دید که کراواتش را شل کرد و روی مبل ولو شد.
الی نگاهی به رزالین انداخت بعد به جیمین.میخواست به اتاق خواب،کنار رزالین که روی تخت نشسته بود و سرش را بین دو دستش گرفته بود،برود اما خانم الموند دستش را گرفت.سرش را به راست و چپ تکان داد:" اینجور موقع ها باید تنهاش بذاری."
الی هم سرش را تکان داد و با خانم الموند به اشپزخانه برای اماده کردن ناهار رفت...
۳.۰k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.