گیتار مشکی
پارت۲
در اتاقم باز شد
خدمتکار بود که برای بیدار کردن من اومده بود
+خانم بیدار شید باید برید... عه بیدارید که! لطفا هرچه زودتر آماده شید وگرنه مدرستون دیر میشه
_باشه آجوما الآن آماده میشم
دفتر خاطراتم رو بستم و به جلد آبی رنگش نگاه کردم. بعد در کشوی میزم که قفل دار بود رو باز کردم و دفتر گذاشتم توش و قفلش کردم.
از روی صندلی سفید رنگم بلند شدم و به سمت کمدم رفتم و یونیفرمم رو پوشیدم. کیفم رو که روی تخت بود و دیشب از قبل آمادش کرده بودم رو برداشتم و به سمت سالن غذا خوری راه افتادم. دلم میخواست خونه رو بفروشم و برم تو یه خونه ی کوچیک و بدون خدمتکار زندگی کنم ولی حیف که تو ی این خونه هنوزم حضور مامان و بابا رو حس میکنم.
شاید یه روز جرعتش رو پیدا کردم ولی فکر نکنم به این زودیا باشه.
روی میز بزرگ غذا خوری فقط یه بشقاب بود که روش یه نون تست و نوتلا و شیر کاکائو بود. روی صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم.
ده دقیقه طول کشید که غذام رو تموم کنم. بیرون رفتم و سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه راه افتادم.
*ده دقیقه بعد
به اسم مدرسه نگاه کردم
هاناهاکی
مدرسه ای که از مادرم به ارث برده بودم. وارد شدم. هنوز چند قدمم راه نرفته بودم که یکی از پش پرید رو کولم و بغلم کرد.
_او..او..افتادم هوسوک ولم کن
از کولم پایین اومد ولی هنوز یکی از دستاش دور کردنم بود و بهم میخندید
+دختر عمه ی خوشکل من چطوره؟ عه وایسا نکنه دوباره تا صبح بیدار بودیییییی؟
خودمو زدم به اون راه
_ها؟ من؟ تا صبح؟
دیدم دار با یه نگاه وادافاکی نگام میکنه
_اوفففففف... خیلی خب آره دوباره بیدار بودم. داشتم رو طرحام کار میکردم
دستش رو از دور گردنم برداشت و اومد جلوم وایساد. با انگشتش به پیشونیم ضربه زد
+چند بار بهت بگم زود بخواب... آخه مگه این طرحا چقدر ارزش دارن که بخاطرشون له خودت آسیب میزنی ها؟ الآن حق دارم جرت بدم ولی حیف که دختری!
دیدم ریخته بهم گفتم روش کرم بریزم. سرم نزدیکش کردم و لبخند موزیانه ای زدم.
_اوه..اوه میبینم پسر دایی خوشبین من ریخته بهم!
دست به سینه شد و اخم کرد
+صبور ترین آدم دنیا هم از دست تو عصابش میریزه به هم... اوففف ولش کن... بیا بریم تو کلاس. نامی دنبالت میگرده
لبخندی از رضایت زدم و راه افتادیم...... .
دو زنگ گذشت... نشسته بودم و منتظر بودم تا معلم بیاد و درسو شروع کنه که اتفاقی از دخترای کلاس که داشتن باهم حرف میزدن چیزی راجب یه پسر تازه وارد شنیدم.
بورا:میگم یونا شی، تو چیزی راجب اون پسری که قراره بیاد میدونی؟
میون:به نظر من که خیلی بی مسعولیته... یعنی چی که دو زنگ دیرتر قراره بیاد... ایشششش
بهشون نگاه کردم و دستمو زیر چونم گذاشتم
_آخه من از کجا باید بدونم؟
بورا:بالاخره پرونده ها رو قبل از پذیرفته شدن تو میبینی. باید از یه چیزایی خبر داشته باشی درسته؟
ناتانی:من شنیدم وضعیت مالیش خوب نیست و بخاطر ارزون بودنش اومده این مدرسه، برعکس ما که بخاطر اینکه برترین مدرسه ی سئوله اومدیم اینجا.
و خندیدن. از طرز فکر کردنشون بدم میومد. رومو برگردوندم.
_فقط میدونم یه سال باید از ما بالاتر باشه ولی یه سال بخواطر یه سری مشکلات نتپنسته بره مدرسه
بورا:پس یعنی اون ۱۶ سالشه؟
_آره
همه مشغول صحبت بودن که یهو همه ی صدا ها قطع شد و دخترا شروع کردن به پچپچ کردن. کنجکاو شدم پس سرم رو که توی کتاب بود بالا اوردم تا ببینم بچه ها چشون شده که دیدم یه پسر غریبه وارد کلاس شد.
=سلام... من مین یونگی ام، دانشآموز تازه وارد. باید تا اومدن معلم کجا بشینم؟
تعجب کردم، آخه خیلی شبیه گربه ها بود. وقتی سوالش رو شنیدم صورتمو بی حس کردم و بلند شدم و رفتم سمتش
_سلام. من هونگ مین یونام. مبصر کلاسم. میتونی اونجا بشینی. به کلاسمون خوش اومدی.
و به تنها صندلی خالی که از قضا کنار دست من بود اشاره کردم
_اونجا تنها صندلی خالی تو کلاسه. فعلا اونجا بشین تا معلم بیاد و اگه با جات مشکلی داشتی میتونی له معلم بگی تا جات رو با یکی دیگه عوض کنه
با صورت بی حس و همچنین سوالی به من نگاه کرد
=دلیلی داره که قرار باشه مشکلی داشته باشم؟
_آخه دقیقا این صندلی بغل دست منه و بعضیا با نشستن پیش یه دختر مشکل دارن سر همین گفتم.
به صندلی نگاه کرد. سری تکان داد
=نه مشکلی ندارم. جاش خوبه. من خیلی راحت قانع میشم.
_اوهوم خب پس خوبه. برو بشین.
رومو به سمت بقیه کردم
_بقیه هم دیگه برن سر جاشون الآن معلم میرسه.
همه رفتن سر جاشون نشستن. منم رفتم و همون موقوع تا نشستم معلم وارد شد.
معلم:خب بچه ها امروز یه دانشآموز جدید داریم. لطفا بلند شو مین یونگی...
شرط پارت بعد: دوتا کامنت دوتا لایک
در اتاقم باز شد
خدمتکار بود که برای بیدار کردن من اومده بود
+خانم بیدار شید باید برید... عه بیدارید که! لطفا هرچه زودتر آماده شید وگرنه مدرستون دیر میشه
_باشه آجوما الآن آماده میشم
دفتر خاطراتم رو بستم و به جلد آبی رنگش نگاه کردم. بعد در کشوی میزم که قفل دار بود رو باز کردم و دفتر گذاشتم توش و قفلش کردم.
از روی صندلی سفید رنگم بلند شدم و به سمت کمدم رفتم و یونیفرمم رو پوشیدم. کیفم رو که روی تخت بود و دیشب از قبل آمادش کرده بودم رو برداشتم و به سمت سالن غذا خوری راه افتادم. دلم میخواست خونه رو بفروشم و برم تو یه خونه ی کوچیک و بدون خدمتکار زندگی کنم ولی حیف که تو ی این خونه هنوزم حضور مامان و بابا رو حس میکنم.
شاید یه روز جرعتش رو پیدا کردم ولی فکر نکنم به این زودیا باشه.
روی میز بزرگ غذا خوری فقط یه بشقاب بود که روش یه نون تست و نوتلا و شیر کاکائو بود. روی صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم.
ده دقیقه طول کشید که غذام رو تموم کنم. بیرون رفتم و سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه راه افتادم.
*ده دقیقه بعد
به اسم مدرسه نگاه کردم
هاناهاکی
مدرسه ای که از مادرم به ارث برده بودم. وارد شدم. هنوز چند قدمم راه نرفته بودم که یکی از پش پرید رو کولم و بغلم کرد.
_او..او..افتادم هوسوک ولم کن
از کولم پایین اومد ولی هنوز یکی از دستاش دور کردنم بود و بهم میخندید
+دختر عمه ی خوشکل من چطوره؟ عه وایسا نکنه دوباره تا صبح بیدار بودیییییی؟
خودمو زدم به اون راه
_ها؟ من؟ تا صبح؟
دیدم دار با یه نگاه وادافاکی نگام میکنه
_اوفففففف... خیلی خب آره دوباره بیدار بودم. داشتم رو طرحام کار میکردم
دستش رو از دور گردنم برداشت و اومد جلوم وایساد. با انگشتش به پیشونیم ضربه زد
+چند بار بهت بگم زود بخواب... آخه مگه این طرحا چقدر ارزش دارن که بخاطرشون له خودت آسیب میزنی ها؟ الآن حق دارم جرت بدم ولی حیف که دختری!
دیدم ریخته بهم گفتم روش کرم بریزم. سرم نزدیکش کردم و لبخند موزیانه ای زدم.
_اوه..اوه میبینم پسر دایی خوشبین من ریخته بهم!
دست به سینه شد و اخم کرد
+صبور ترین آدم دنیا هم از دست تو عصابش میریزه به هم... اوففف ولش کن... بیا بریم تو کلاس. نامی دنبالت میگرده
لبخندی از رضایت زدم و راه افتادیم...... .
دو زنگ گذشت... نشسته بودم و منتظر بودم تا معلم بیاد و درسو شروع کنه که اتفاقی از دخترای کلاس که داشتن باهم حرف میزدن چیزی راجب یه پسر تازه وارد شنیدم.
بورا:میگم یونا شی، تو چیزی راجب اون پسری که قراره بیاد میدونی؟
میون:به نظر من که خیلی بی مسعولیته... یعنی چی که دو زنگ دیرتر قراره بیاد... ایشششش
بهشون نگاه کردم و دستمو زیر چونم گذاشتم
_آخه من از کجا باید بدونم؟
بورا:بالاخره پرونده ها رو قبل از پذیرفته شدن تو میبینی. باید از یه چیزایی خبر داشته باشی درسته؟
ناتانی:من شنیدم وضعیت مالیش خوب نیست و بخاطر ارزون بودنش اومده این مدرسه، برعکس ما که بخاطر اینکه برترین مدرسه ی سئوله اومدیم اینجا.
و خندیدن. از طرز فکر کردنشون بدم میومد. رومو برگردوندم.
_فقط میدونم یه سال باید از ما بالاتر باشه ولی یه سال بخواطر یه سری مشکلات نتپنسته بره مدرسه
بورا:پس یعنی اون ۱۶ سالشه؟
_آره
همه مشغول صحبت بودن که یهو همه ی صدا ها قطع شد و دخترا شروع کردن به پچپچ کردن. کنجکاو شدم پس سرم رو که توی کتاب بود بالا اوردم تا ببینم بچه ها چشون شده که دیدم یه پسر غریبه وارد کلاس شد.
=سلام... من مین یونگی ام، دانشآموز تازه وارد. باید تا اومدن معلم کجا بشینم؟
تعجب کردم، آخه خیلی شبیه گربه ها بود. وقتی سوالش رو شنیدم صورتمو بی حس کردم و بلند شدم و رفتم سمتش
_سلام. من هونگ مین یونام. مبصر کلاسم. میتونی اونجا بشینی. به کلاسمون خوش اومدی.
و به تنها صندلی خالی که از قضا کنار دست من بود اشاره کردم
_اونجا تنها صندلی خالی تو کلاسه. فعلا اونجا بشین تا معلم بیاد و اگه با جات مشکلی داشتی میتونی له معلم بگی تا جات رو با یکی دیگه عوض کنه
با صورت بی حس و همچنین سوالی به من نگاه کرد
=دلیلی داره که قرار باشه مشکلی داشته باشم؟
_آخه دقیقا این صندلی بغل دست منه و بعضیا با نشستن پیش یه دختر مشکل دارن سر همین گفتم.
به صندلی نگاه کرد. سری تکان داد
=نه مشکلی ندارم. جاش خوبه. من خیلی راحت قانع میشم.
_اوهوم خب پس خوبه. برو بشین.
رومو به سمت بقیه کردم
_بقیه هم دیگه برن سر جاشون الآن معلم میرسه.
همه رفتن سر جاشون نشستن. منم رفتم و همون موقوع تا نشستم معلم وارد شد.
معلم:خب بچه ها امروز یه دانشآموز جدید داریم. لطفا بلند شو مین یونگی...
شرط پارت بعد: دوتا کامنت دوتا لایک
۴.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.