پارت 77
می دونستم بابا دل خیلی نازکی داره و زود پشیمون میشه؛ گاهی
اوقات هم اگه اعصبانی میشه فقط به خاطر حس پدری هست
که داره. دستم رو باال آوردم و روی صورتش گذاشتم و گفتم:
ت:من خوبم بابا! به موقعه رسیدم بیمارستان، کاملا سالمم فقط یه
خورده سرم ضربه دیده که اون هم مهم نیست.
بابای ت: دکتر چک کرده؟
ت:آره باباجان؛ حتی چند تا مسکن و قرص داده!
بابای ت:خوبه، بیشتر مراقب به خودت باش.
همونجور که سمت در می رفت ادامه داد:
بابای ت :االن یکم استراحت کن، واسه شام بیدارشو.
ت: شام نمیخورم، خستم!
بابای ت: باشه عزیزم.
بابا که رفت روی تخت دراز کشیدم. واقعا به یه خواب عمیق
نیاز داشتم. چشمهام رو بستم و به دنیای بیخبری فرو رفتم.
]جیمین[
به سمت آدرسی که سوجون گفته بود، حرکت کردم. جلوی یه کافه
ایستادم و ماشین پارک کردم و پیاده شدم. وارد کافه شدم؛ دنبالش
گشتم که دستش رو باال برد.
به سمتش رفتم که بلند شد و دست دادیم.
سوجون:خوش اومدین، استاد!
جیمین:گفتی در مورد موضوعی باهام میخوای صحبت کنی.
سوجون: بله.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
جیمین: خب، میشنوم.
سوجون همونجوری که با گوشیش کار میکرد گفت:
سوجون:شنیدنی نیست استاد، دیدنیه.
اخمی بین ابروهام نشست که صفحه گوشی رو به سمتم گرفت.
با دیدن تصویرهای گوشی خشکم شد. میدونستم... میدونستم
کار خودشه. با اخمی که خیلی عمیقتر شده بود، با عصبانیت
گفتم:
جیمین :لطفا اینا رو برام بفرست!
سوجون: چشم استاد، فقط اگه فضولی نشه، می شه یه سوال بپرسم؟!
جیمین:بپرس!
سوجون :این زن رو میشناسید؟ کیه؟ چرا گوشی شما رو قاپیده؟
دست هام مشت شد و بین دندونهای قفل شده م گفتم:
جیمین: رابطهی که بین من و خانم ت هست رو شنیدی؟
ابرویی باال انداخت و گفت:
سوجون:بله، این خبر توی کل دانشکده پیچیده!
اوقات هم اگه اعصبانی میشه فقط به خاطر حس پدری هست
که داره. دستم رو باال آوردم و روی صورتش گذاشتم و گفتم:
ت:من خوبم بابا! به موقعه رسیدم بیمارستان، کاملا سالمم فقط یه
خورده سرم ضربه دیده که اون هم مهم نیست.
بابای ت: دکتر چک کرده؟
ت:آره باباجان؛ حتی چند تا مسکن و قرص داده!
بابای ت:خوبه، بیشتر مراقب به خودت باش.
همونجور که سمت در می رفت ادامه داد:
بابای ت :االن یکم استراحت کن، واسه شام بیدارشو.
ت: شام نمیخورم، خستم!
بابای ت: باشه عزیزم.
بابا که رفت روی تخت دراز کشیدم. واقعا به یه خواب عمیق
نیاز داشتم. چشمهام رو بستم و به دنیای بیخبری فرو رفتم.
]جیمین[
به سمت آدرسی که سوجون گفته بود، حرکت کردم. جلوی یه کافه
ایستادم و ماشین پارک کردم و پیاده شدم. وارد کافه شدم؛ دنبالش
گشتم که دستش رو باال برد.
به سمتش رفتم که بلند شد و دست دادیم.
سوجون:خوش اومدین، استاد!
جیمین:گفتی در مورد موضوعی باهام میخوای صحبت کنی.
سوجون: بله.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
جیمین: خب، میشنوم.
سوجون همونجوری که با گوشیش کار میکرد گفت:
سوجون:شنیدنی نیست استاد، دیدنیه.
اخمی بین ابروهام نشست که صفحه گوشی رو به سمتم گرفت.
با دیدن تصویرهای گوشی خشکم شد. میدونستم... میدونستم
کار خودشه. با اخمی که خیلی عمیقتر شده بود، با عصبانیت
گفتم:
جیمین :لطفا اینا رو برام بفرست!
سوجون: چشم استاد، فقط اگه فضولی نشه، می شه یه سوال بپرسم؟!
جیمین:بپرس!
سوجون :این زن رو میشناسید؟ کیه؟ چرا گوشی شما رو قاپیده؟
دست هام مشت شد و بین دندونهای قفل شده م گفتم:
جیمین: رابطهی که بین من و خانم ت هست رو شنیدی؟
ابرویی باال انداخت و گفت:
سوجون:بله، این خبر توی کل دانشکده پیچیده!
۵.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.