pawn/پارت ۹۴
اسلاید بعد: یوجین😍
ا/ت سرپا جلوی در دستشویی منتظر یوجین ایستاده بود و پیامایی که از طرف کارولین بهش رسیده بود رو نگاه میکرد... بین پیاما یه وویس هم بود... موقع پخشش کمی مضطرب شد... باورش نمیشد بعد ۵ سال داره با خانوادش صحبت میکنه...
وویس رو پخش کرد... صداشو کم کرد و دم گوشش گرفت تا بشنوه...
صدای مادرش بود!
به محض اینکه بغض صدای مادرشو فهمید و گریه کردنشو شنید احساس کرد قلبش مچاله شد... بی صدا گریه کرد...
بین گریه هاش یه دفعه یوجین از داخل دستشویی با دست به در ضربه زد و گفت: مامی... درو باز کن...
قدش نمیرسید درو باز کنه...
ا/ت سریع اشکاشو پاک کرد و در رو برای یوجین وا کرد... بغلش کرد و به سمت آشپزخونه بردش... یوجین به چشمای ا/ت نگاه کرد و گفت: چرا گریه کردی؟ توام دلت برای مامان بابات تنگ شد؟
ا/ت از اینکه یوجین جز پدرش و اعضای خانواده نمیتونه به چیز دیگه فک کنه حالش بدتر شد...
یوجینو نشوند روی میز و گفت: آره... اما بلاخره یه روزی میبینیمشون....
یوجین هورایی کشید و دست زد... بعدش گفت:
من مربا میخوام...
ا/ت براش صبحونه آماده کرد... و گفت: من دیرم شده... باید برم سرکار... تو امروزم باید بری مهدکودک...
یوجین که کاملا دور دهنشو مربایی کرده بود با رضایت تمام قبول کرد....
ا/ت وقتی صورت خندون یوجین رو دید از ته دلش براش ضعف میکرد... فقط کافی بود چشمش به لبخند یوجین بیفته تا همه ی مشکلات و غصه هاشو فراموش کنه...
اگر یوجین نبود مشخص نبود چه بلایی سرش میومد... با اینکه با کلی رنج دخترشو بزرگ کرده بود ولی احساس میکرد لبخند و دیدن معصومیت کودکانه ی دخترش ارزش سختی کشیدن ها رو داشته...
بعد از صبحونه خودش و یوجین آماده شدن... پیرهن زیبایی به تن یوجین کرد و روی موهاش پاپیون های بنفش زد... بغلش کرد و از خونه بیرون رفتن... به کارولین پیام داده بود و گفته بود که عصر وقتی از سرکار برگرده دوباره باهاشون تماس میگیره...
*
تهیونگ توی شرکتش بود... کم کم کاراش تموم شد و از شرکت بیرون زد...
وقتی سوار ماشینش شد گوشیش زنگ خورد... شماره ی ناشناس بود... جواب داد...
صدای جیسو به گوشش رسید!...
-الو... تهیونگ
-جیسو...تویی!
-بله...
من باید ببینمت
-برای چی؟
-چون ظاهرا خانواده هامون خیلی قضیه بینمونو جدی گرفتن...
تهیونگ حسابی عصبی شد... سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و گفت:
من دارم از شرکت میزنم بیرون
-من یه خیابون پایینترم... الان بهت میرسم
-اکی...
چند دقیقه بعد... جیسو به تهیونگ رسید... تهیونگ ماشینشو پارک کرده بود... جیسو هم پشت سرش توقف کرد...
جیسو از ماشین پیاده شد و به سمت تهیونگ اومد... سوار شد...
-سلام
-سلام
-قضیه چیه؟
-خانم سارا باهام تماس گرفت... گفت کمی بیشتر به دیدن تهیونگ برو!...
تهیونگ از عصبانیت دستی رو فرمون کوبید...
ا/ت سرپا جلوی در دستشویی منتظر یوجین ایستاده بود و پیامایی که از طرف کارولین بهش رسیده بود رو نگاه میکرد... بین پیاما یه وویس هم بود... موقع پخشش کمی مضطرب شد... باورش نمیشد بعد ۵ سال داره با خانوادش صحبت میکنه...
وویس رو پخش کرد... صداشو کم کرد و دم گوشش گرفت تا بشنوه...
صدای مادرش بود!
به محض اینکه بغض صدای مادرشو فهمید و گریه کردنشو شنید احساس کرد قلبش مچاله شد... بی صدا گریه کرد...
بین گریه هاش یه دفعه یوجین از داخل دستشویی با دست به در ضربه زد و گفت: مامی... درو باز کن...
قدش نمیرسید درو باز کنه...
ا/ت سریع اشکاشو پاک کرد و در رو برای یوجین وا کرد... بغلش کرد و به سمت آشپزخونه بردش... یوجین به چشمای ا/ت نگاه کرد و گفت: چرا گریه کردی؟ توام دلت برای مامان بابات تنگ شد؟
ا/ت از اینکه یوجین جز پدرش و اعضای خانواده نمیتونه به چیز دیگه فک کنه حالش بدتر شد...
یوجینو نشوند روی میز و گفت: آره... اما بلاخره یه روزی میبینیمشون....
یوجین هورایی کشید و دست زد... بعدش گفت:
من مربا میخوام...
ا/ت براش صبحونه آماده کرد... و گفت: من دیرم شده... باید برم سرکار... تو امروزم باید بری مهدکودک...
یوجین که کاملا دور دهنشو مربایی کرده بود با رضایت تمام قبول کرد....
ا/ت وقتی صورت خندون یوجین رو دید از ته دلش براش ضعف میکرد... فقط کافی بود چشمش به لبخند یوجین بیفته تا همه ی مشکلات و غصه هاشو فراموش کنه...
اگر یوجین نبود مشخص نبود چه بلایی سرش میومد... با اینکه با کلی رنج دخترشو بزرگ کرده بود ولی احساس میکرد لبخند و دیدن معصومیت کودکانه ی دخترش ارزش سختی کشیدن ها رو داشته...
بعد از صبحونه خودش و یوجین آماده شدن... پیرهن زیبایی به تن یوجین کرد و روی موهاش پاپیون های بنفش زد... بغلش کرد و از خونه بیرون رفتن... به کارولین پیام داده بود و گفته بود که عصر وقتی از سرکار برگرده دوباره باهاشون تماس میگیره...
*
تهیونگ توی شرکتش بود... کم کم کاراش تموم شد و از شرکت بیرون زد...
وقتی سوار ماشینش شد گوشیش زنگ خورد... شماره ی ناشناس بود... جواب داد...
صدای جیسو به گوشش رسید!...
-الو... تهیونگ
-جیسو...تویی!
-بله...
من باید ببینمت
-برای چی؟
-چون ظاهرا خانواده هامون خیلی قضیه بینمونو جدی گرفتن...
تهیونگ حسابی عصبی شد... سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و گفت:
من دارم از شرکت میزنم بیرون
-من یه خیابون پایینترم... الان بهت میرسم
-اکی...
چند دقیقه بعد... جیسو به تهیونگ رسید... تهیونگ ماشینشو پارک کرده بود... جیسو هم پشت سرش توقف کرد...
جیسو از ماشین پیاده شد و به سمت تهیونگ اومد... سوار شد...
-سلام
-سلام
-قضیه چیه؟
-خانم سارا باهام تماس گرفت... گفت کمی بیشتر به دیدن تهیونگ برو!...
تهیونگ از عصبانیت دستی رو فرمون کوبید...
۱۶.۵k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.