pawn/پارت ۳۲
ادامه ی فلش بک پارت قبل:
از زبان نویسنده:
ا/ت قصد داشت از این کوچه عبور کنه... وارد کوچه شد... با این که ته دلش میترسید... اما با خودش لج کرده بود... راه افتاد... نیمه ای از راه رو رفته بود... یکی جلوش ظاهر شد... یه جوونی که بنظر ۲۷ یا ۲۸ ساله میومد... تیشرت آستین کوتاهی به تن داشت... از گردن تا مچ هر دو دستش تتو زده بود... شلواری که پر از زاپ بود... و یه زنجیر که تو دستش میچرخوند...
-هی ...
دختر...
هرچی پول تو جیبات هست خالی کن بعد برو...
برای ا/ت خالی شدن جیباش اهمیتی نداشت... ترس از دست دادن پولاش نگرانش نمیکرد... از عمد لجاجت کرد...
گفت: اگه جیبامو خالی نکنم چی؟
چیکار میکنی؟...
چاقویی از جیبش بیرون کشید... تیغه ی برندش خودنمایی میکرد...
لبخند موذیانه ای زد و گفت: اونوقت به زور میگیرم!
ا/ت: عه؟ نه بابا... ترسوندیم...
بعدش راه افتاد تا به مسیرش ادامه بده... میخواست از کنار اون آدم عبور کنه... که یه دفعه بازوشو کشید و داد زد: آی دختره ی عوضی خیال کردی الکی حرف زدم؟
... بعدش چاقو رو به بازوش کشید....
هُلش داد و به سینه ی دیوار کوبیدش... ا/ت از سوزش بازوش لبشو گاز گرفت و دستشو روی زخمش گذاشت...پسر جوون وقتی دید ا/ت روی زمین افتاد و حالش بد شد ترسید و فرار کرد... ا/ت از درد گریش گرفت... همونجا روی زمین نشسته بود و اشک میریخت... گوشیش زنگ خورد... دست خونیشو برد و گوشیشو از جیبش درآورد... امیلی بود... گوشیو برداشت... با صدایی ضعیف جواب داد:
-بله؟
امیلی: ا/ت؟ ...
چرا انقد آروم حرف میزنی؟...
میخواستم ببینم امشب برنامت چیه؟
-من... من نمیدونم
امیلی: ا/ت کجایی؟ چی شده؟ فقط بگو کجایی
-توی خیابون هارمون
امیلی: صبر کن الان خودمو میرسونم... ده دقیقه دیگه اونجام....
دقایقی بعد...
امیلی از راه رسید... کمی دیرتر از اونچه که به ا/ت گفته بود... چون توی پس کوچه ها تا پیداش کرد طول کشید... وقتی رسید پیشش... دید که ا/ت روی زمین نشسته... دوید سمتش... جلوش روی زمین زانو زد... با چشمای وحشتزده پرسید: ا/ت.... این چه حالیه؟ چرا اینجایی؟
-نمیدونم... میخواستم بمیرم... ولی... فقط یه زخم سطحی روی بازوم زد... چرا نمیمیرم؟
امیلی: عقلتو از دست دادی!... پاشو از اینجا ببرمت...
امیلی دست ا/ت رو گرفت و از اونجا رفتن... به خونه ی خودش بردش...
لباس پاره شده ی ا/ت رو درآورد... زخمش سطحی بود... نیازی به بیمارستان نداشت... اما همینطوری هم باعث شده بود رنگ به رخسار ا/ت باقی نمونه... زخمشو پانسمان کرد... یکی از لباسای خودش رو داد بپوشه... دو ساعت بعد... ا/ت کمی حالش بهتر شده بود... از روی مبل پاشد... امیلی گفت: کجا؟
ا/ت: میخوام برم خونه
امیلی: نمیتونی! با این حالت؟
ا/ت: خوبم... میرم خونه استراحت میکنم
امیلی: اونقدری که گریه کردنت تو رو بی حال کرده زخمت نکرده...
از زبان نویسنده:
ا/ت قصد داشت از این کوچه عبور کنه... وارد کوچه شد... با این که ته دلش میترسید... اما با خودش لج کرده بود... راه افتاد... نیمه ای از راه رو رفته بود... یکی جلوش ظاهر شد... یه جوونی که بنظر ۲۷ یا ۲۸ ساله میومد... تیشرت آستین کوتاهی به تن داشت... از گردن تا مچ هر دو دستش تتو زده بود... شلواری که پر از زاپ بود... و یه زنجیر که تو دستش میچرخوند...
-هی ...
دختر...
هرچی پول تو جیبات هست خالی کن بعد برو...
برای ا/ت خالی شدن جیباش اهمیتی نداشت... ترس از دست دادن پولاش نگرانش نمیکرد... از عمد لجاجت کرد...
گفت: اگه جیبامو خالی نکنم چی؟
چیکار میکنی؟...
چاقویی از جیبش بیرون کشید... تیغه ی برندش خودنمایی میکرد...
لبخند موذیانه ای زد و گفت: اونوقت به زور میگیرم!
ا/ت: عه؟ نه بابا... ترسوندیم...
بعدش راه افتاد تا به مسیرش ادامه بده... میخواست از کنار اون آدم عبور کنه... که یه دفعه بازوشو کشید و داد زد: آی دختره ی عوضی خیال کردی الکی حرف زدم؟
... بعدش چاقو رو به بازوش کشید....
هُلش داد و به سینه ی دیوار کوبیدش... ا/ت از سوزش بازوش لبشو گاز گرفت و دستشو روی زخمش گذاشت...پسر جوون وقتی دید ا/ت روی زمین افتاد و حالش بد شد ترسید و فرار کرد... ا/ت از درد گریش گرفت... همونجا روی زمین نشسته بود و اشک میریخت... گوشیش زنگ خورد... دست خونیشو برد و گوشیشو از جیبش درآورد... امیلی بود... گوشیو برداشت... با صدایی ضعیف جواب داد:
-بله؟
امیلی: ا/ت؟ ...
چرا انقد آروم حرف میزنی؟...
میخواستم ببینم امشب برنامت چیه؟
-من... من نمیدونم
امیلی: ا/ت کجایی؟ چی شده؟ فقط بگو کجایی
-توی خیابون هارمون
امیلی: صبر کن الان خودمو میرسونم... ده دقیقه دیگه اونجام....
دقایقی بعد...
امیلی از راه رسید... کمی دیرتر از اونچه که به ا/ت گفته بود... چون توی پس کوچه ها تا پیداش کرد طول کشید... وقتی رسید پیشش... دید که ا/ت روی زمین نشسته... دوید سمتش... جلوش روی زمین زانو زد... با چشمای وحشتزده پرسید: ا/ت.... این چه حالیه؟ چرا اینجایی؟
-نمیدونم... میخواستم بمیرم... ولی... فقط یه زخم سطحی روی بازوم زد... چرا نمیمیرم؟
امیلی: عقلتو از دست دادی!... پاشو از اینجا ببرمت...
امیلی دست ا/ت رو گرفت و از اونجا رفتن... به خونه ی خودش بردش...
لباس پاره شده ی ا/ت رو درآورد... زخمش سطحی بود... نیازی به بیمارستان نداشت... اما همینطوری هم باعث شده بود رنگ به رخسار ا/ت باقی نمونه... زخمشو پانسمان کرد... یکی از لباسای خودش رو داد بپوشه... دو ساعت بعد... ا/ت کمی حالش بهتر شده بود... از روی مبل پاشد... امیلی گفت: کجا؟
ا/ت: میخوام برم خونه
امیلی: نمیتونی! با این حالت؟
ا/ت: خوبم... میرم خونه استراحت میکنم
امیلی: اونقدری که گریه کردنت تو رو بی حال کرده زخمت نکرده...
۱۶.۳k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.